×

Ми використовуємо файли cookie, щоб зробити LingQ кращим. Відвідавши сайт, Ви погоджуєтесь з нашими правилами обробки файлів «cookie».


image

Samad Behrangi صمد بهرنگی, صمد بهرنگی: پسرک لبو فروش

صمد بهرنگی: پسرک لبو فروش

چند سال پیش در دهی معلم بودم. مدرسه ی ما فقط یک اتاق بود که یک پنجره و یک در به بیرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بیشتر نبود. سی و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان کلاس اول بودند. هشت نفر کلاس دوم. شش نفر کلاس سوم و سه نفرشان کلاس چهارم. مرا آخرهای پاییز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بی معلم مانده بودند و از دیدن من خیلی شادی کردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز کلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و کارخانه ی قالیبافی و اینجا و آنجا سر کلاس بکشانم. تقریباً همه ی بچه ها بیکار که می ماندند می رفتند به کارخانه ی حاجی قلی فرشباف.

زرنگترینشان ده پانزده ریالی درآمد روزانه داشت. این حاجی قلی از شهر آمده بود. صرفه اش در این بود. کارگران شهری پول پیشکی می خواستند و از چهار تومان کمتر نمی گرفتند. اما بالاترین مزد در ده 25 ریال تا 35 ریال بود. ده روز بیشتر نبود من به ده آمده بودم که برف بارید و زمین یخ بست. شکافهای در و پنجره را کاغذ چسباندیم که سرما تو نیاید. روزی برای کلاس چهارم و سوم دیکته می گفتم. کلاس اول و دوم بیرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبکی شده بود. از پنجره می دیدم که بچه ها سگ ولگردی را دوره کرده اند و بر سر و رویش گلوله ی برف می زنند. تابستانها با سنگ و کلوخ دنبال سگها می افتادند، زمستانها با گلوله ی برف. کمی بعد صدای نازکی پشت در بلند شد: آی لبو آوردم، بچه ها!.. لبوی داغ و شیرین آوردم!

.. از مبصر کلاس پرسیدم: مش کاظم، این کیه؟ مش کاظم گفت: کس دیگری نیست، آقا... تاری وردی است، آقا... زمستانها لبو می فروشد... می خواهی بش بگویم بیاید تو. من در را باز کردم و تاری وردی با کشک سابی لبوش تو آمد. شال نخی کهنه ای بر سر و رویش پیچیده بود. یک لنگه از کفشهاش گالش بود و یک لنگه اش از همین کفشهای معمولی مردانه. کت مردانه اش تا زانوهاش می رسید، دستهاش توی آستین کتش پنهان می شد. نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود. رویهم ده دوازده سال داشت. سلام کرد. کشک سابی را روی زمین گذاشت. گفت: اجازه می دهی آقا دستهام را گرم کنم؟ بچه ها او را کنار بخاری کشاندند. من صندلی ام را بش تعارف کردم. ننشست. گفت: نه آقا. همینجور روی زمین هم می توانم بنشینم. بچه های دیگر هم به صدای تاری وردی تو آمده بودند، کلاس شلوغ شده بود. همه را سر جایشان نشاندم. تاری وردی کمی که گرم شد گفت: لبو میل داری، آقا؟

و بی آنکه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرک و چند رنگ روی کشک سابی را کنار زد. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. کاردی دسته شاخی مال « سردری» روی لبوها بود. تاری وردی لبویی انتخاب کرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری، آقا... ممکن است دستهای من ... خوب دیگر ما دهاتی هستیم ... شهر ندیده ایم ... رسم و رسوم نمی دانیم... مثل پیرمرد دنیا دیده حرف می زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چرکش کنده شد و سرخی تند و خوشرنگی بیرون زد. یک گاز زدم. شیرین شیرین بود. نوروز از آخر کلاس گفت: آقا... لبوی هیچکس مثل تاری وردی شیرین نمی شود ... آقا. مش کاظم گفت: آقا، خواهرش می پزد، این هم می فروشد... ننه اش مریض است، آقا. من به روی تاری وردی نگاه کردم. لبخند شیرین و مردانه ای روی لبانش بود.

شال گردن نخی اش را باز کرده بود. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر کسی کسب و کاری دارد دیگر، آقا... ما هم این کاره ایم. من گفتم: ننه ات چه اش است، تاری وردی؟ گفت: پاهاش تکان نمی خورد. کدخدا می گوید فلج شده. چی شده. خوب نمی دانم من ، آقا. گفتم: پدرت... حرفم را برید و گفت: مرده. یکی از بچه ها گفت: بش می گفتند عسگر قاچاقچی، آقا. تاری وردی گفت: اسب سواری خوب بلد بود. آخرش روزی سر کوهها گلوله خورد و مرد. امنیه ها زدندش. روی اسب زدندش. کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: این دفعه مهمان من، دفعه ی دیگر پول می دهی. نگاه نکن که دهاتی هستیم، یک کمی ادب و اینها سرمان می شود، آقا. تاری وردی توی برف می رفت طرف ده و ما صدایش را می شنیدیم که می گفت: آی لبو!.. لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم!

.. دو تا سگ دور و برش می پلکیدند و دم تکان می دادند. بچه ها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالی بزرگتر از او بود. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. بعدش به فلاکت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجی قلی فرشباف. بعدش با حاجی قلی دعواشان شد و بیرون آمدند. رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلی بیشرف خواهرش را اذیت می کرد. با نظر بد بش نگاه می کرد، آقا. ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی می خواست، آقا، حاجی قلی را با دفه بکشدش، آ... * تاری وردی هر روز یکی دو بار به کلاس سر می زد. گاهی هم پس از تمام کردن لبوهاش می آمد و سر کلاس می نشست به درس گوش می کرد. روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجی قلی دعوات شده. می توانی به من بگویی چطور؟ تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا.

سرتان را درد می آورم. گفتم: خیلی هم خوشم می آید که از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم. بعد تاری وردی شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجی قلی کار می کردیم. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. من زیردست او کار می کردم. او می گرفت دو تومن، من هم یک چیزی کمتر از او. دو سه سالی پیش بود. مادرم باز مریض بود. کار نمی کرد اما زمینگیر هم نبود. تو کارخانه سی تا چهل بچه ی دیگر هم بودند – حالا هم هستند – که پنج شش استادکار داشتیم. من و خواهرم صبح می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. و بعد از ظهر می رفتیم و عصر برمی گشتیم. خواهرم در کارخانه چادر سرش می کرد اما دیگر از کسی رو نمی گرفت.

استادکارها که جای پدر ما بودند و دیگران هم که بچه بودند و حاجی قلی هم که ارباب بود. آقا، این آخرها حاجی قلی بیشرف می آمد می ایستاد بالای سر ما دو تا و هی نگاه می کرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من می کشید و بیخودی می خندید و رد می شد. من بد به دلم نمی آوردم که اربابمان است و دارد محبت می کند. مدتی گذشت. یک روز پنجشنبه که مزد هفتگی مان را می گرفتیم، یک تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او می کنید. بعدش تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم مثل اینکه ترسیده باشد، چیزی نگفت. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننه ام. وقتی شنید حاجی قلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فکر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمی گیرید.

از فردا من دیدم استادکارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ می کنند و زیرگوشی یک حرفهایی می زنند که انگار می خواستند من و خواهرم نشنویم. آقا! روز پنجشنبه ی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. حاجی خودش گفته بود که وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا می آیم خانه تان. یک حرفهایی با ننه تان دارم. بعد تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت. می بخشی، آقا، مرا. خودت گفتی همه اش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. ننه ام بدش می آید. حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. برای تو و ننه ات نیست که بدتان بیاید یا خوشتان... آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو کند که خواهرم عقب کشید و بیرون دوید. از غیظم گریه ام می گرفت. دفه ای روی میز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را برید و خون آمد. حاجی فریاد زد و کمک خواست. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوی ننه ام کز کرده بود و گریه می کرد.

شب، آقا، کدخدا آمد. حاجی قلی از دست من شکایت کرده و نیز گفته بود که: می خواهم باشان قوم و خویش بشوم، اگر نه پسره را می سپردم دست امنیه ها پدرش را در می آوردند. بعد کدخدا گفت حاجی مرا به خواستگاری فرستاده. آره یا نه؟ زن و بچه ی حاجی قلی حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده دیگر زن صیغه دارد. می بخشی آقا، مرا. عین یک خوک گنده است. چاق و خپله با یک ریش کوتاه سیاه و سفید، یک دست دندان مصنوعی که چند تاش طلاست و یک تسبیح دراز در دستش. دور از شما، یک خوک گنده ی پیر و پاتال. ننه ام به کدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم یکی را به آن پیر کفتار نمی دهم. ما دیگر هر چه دیدیم بسمان است. کدخدا، تو خودت که میدانی اینجور آدمها نمی آیند با ما دهاتی ها قوم و خویش راست راستی بشوند... کدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست می گویی. حاجی قلی صیغه می خواهد. اما اگر قبول نکنی بچه ها را بیرون می کند، بعد هم دردسر امنیه هاست و اینها... این را هم بدان! خواهرم پشت ننه ام کز کرده بود و میان هق هق گریه اش می گفت: من دیگر به کارخانه نخواهم رفت... مرا می کشد... ازش می ترسم...

صبح خواهرم سر کار نرفت. من تنها رفتم. حاجی قلی دم در ایستاده بود و تسبیح می گرداند. من ترسیدم، آقا. نزدیک نشدم. حاجی قلی که زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بیا برو، کاریت ندارم. من ترسان ترسان نزدیک به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحیاط کارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها کردم و دویدم دفه دیروزی را برداشتم. آنقدر کتکم زده بود که آش و لاش شده بودم. فریاد زدم که: قرمساق بیشرف، حالا بت نشان میدهم که با کی طرفی... مرا می گویند پسر عسگر قاچاقچی... تاری وردی نفسی تازه کرد و دوباره گفت: آقا، می خواستم همانجا بکشمش. کارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان.

من از غیظم گریه می کردم و خودم را به زمین می زدم و فحش می دادم و خون از زخم صورتم می ریخت... آخر آرام شدم. یک بزی داشتیم. من و خواهرم به بیست تومن خریده بودیم. فروختیمش و با مختصر پولی که ذخیره کرده بودیم یکی دو ماه گذراندیم. آخر خواهرم رفت پیش زن نان پز و من هم هر کاری پیش آمد دنبالش رفتم... گفتم: تاری وردی، چرا خواهرت شوهر نمی کند؟ گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داریم جهیز تهیه می کنیم که عروسی بکنند. * امسال تابستان برای گردش به همان ده رفته بودم. تاری وردی را توی صحرا دیدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند.

گفتم: تاری وردی، جهیز خواهرت را آخرش جور کردی؟ گفت: آره. عروسی هم کرده... حالا هم دارم برای عروسی خودم پول جمع می کنم. آخر از وقتی خواهرم رفته خانه ی شوهر، ننه ام دست تنها مانده. یک کسی می خواهد که زیر بالش را بگیرد و هم صحبتش بشود... بی ادبی شد. می بخشی ام، آقا.

صمد بهرنگی: پسرک لبو فروش Samad Behrangi: The boy who sells lips Samad Behrangi : Le garçon vendant des lèvres Samad Behrangi: Il ragazzo che vende labbra Samad Behrangi: Chłopiec sprzedający usta Samad Behrangi: Pojken som säljer läppar Samad Behrangi: Dudak satan çocuk

چند سال پیش در دهی معلم بودم. I was a teacher a few years ago. مدرسه ی ما فقط یک اتاق بود که یک پنجره و یک در به بیرون داشت. Our school was just a room with a window and a door. فاصله اش با ده صد متر بیشتر نبود. It was no more than ten hundred meters away. سی و دو شاگرد داشتم. I had thirty-two students. پانزده نفرشان کلاس اول بودند. Fifteen of them were first graders. هشت نفر کلاس دوم. Eight people in second grade. شش نفر کلاس سوم و سه نفرشان کلاس چهارم. Six third graders and three fourth graders. مرا آخرهای پاییز آنجا فرستاده بودند. I was sent there in the late fall. بچه ها دو سه ماه بی معلم مانده بودند و از دیدن من خیلی شادی کردند و قشقرق راه انداختند. The kids had been uneducated for two or three months, and they were very happy to see me and started to cheer. Çocuklar iki üç aydır öğretmensizdiler ve beni gördüklerine çok sevinip gülmeye başladılar. تا چهار پنج روز کلاس لنگ بود. It was lame class for four to five days. Sınıf dört beş gün boyunca topal kaldı. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و کارخانه ی قالیبافی و اینجا و آنجا سر کلاس بکشانم. Finally, I was able to drag the students from the desert and carpet factory here and there to class. Sonunda öğrencileri çölden ve halı dokuma fabrikasından oradan oraya sınıfa götürmeyi başardım. تقریباً همه ی بچه ها بیکار که می ماندند می رفتند به کارخانه ی حاجی قلی فرشباف. Almost all the unemployed children who stayed went to the Haji Gholi Farshbaf factory. Hemen hemen tüm işsiz çocuklar Hacı Gholi Farshbaf fabrikasına gitti.

زرنگترینشان ده پانزده ریالی درآمد روزانه داشت. The brightest of them had a daily income of ten to fifteen riyals. En akıllılarının günlük on ila on beş riyal geliri vardı. این حاجی قلی از شهر آمده بود. This Haji had come from the city. Bu Hacı Gholi şehirden gelmişti. صرفه اش در این بود. It was a saving. Bu konuda ekonomikti. کارگران شهری پول پیشکی می خواستند و از چهار تومان کمتر نمی گرفتند. Urban workers demanded a decent amount of money and received no less than four rupees. Kentli işçiler avans parası talep ettiler ve dört tomandan az alamadılar. اما بالاترین مزد در ده 25 ریال تا 35 ریال بود. But the highest wages were in the range of 25 to 35 rials. Ancak ondaki en yüksek ücret 25 riyal ile 35 riyal arasındaydı. ده روز بیشتر نبود من به ده آمده بودم که برف بارید و زمین یخ بست. In less than ten days, I had come to ten when it was snowing and the ground was frozen. On günden fazla olmadı, kar yağdığında ve yer donduğunda on'a gelmiştim. شکافهای در و پنجره را کاغذ چسباندیم که سرما تو نیاید. We glued the paper and window slots so that your cold would not come. Kapı ve penceredeki çatlakları üşütmeyesiniz diye yapıştırdık. روزی برای کلاس چهارم و سوم دیکته می گفتم. One day I was dictating to fourth and third graders. کلاس اول و دوم بیرون بودند. The first and second graders were out. آفتاب بود و برفها نرم و آبکی شده بود. It was sunny and the snow was soft and watery. Hava güneşliydi ve kar yumuşak ve suluydu. از پنجره می دیدم که بچه ها سگ ولگردی را دوره کرده اند و بر سر و رویش گلوله ی برف می زنند. I could see through the window that the kids were strolling around the dog and shooting snowballs over his head. Çocukların sokak köpeğinin etrafından dolaşıp ona kartopu fırlattığını pencereden görebiliyordum. تابستانها با سنگ و کلوخ دنبال سگها می افتادند، زمستانها با گلوله ی برف. The summers followed the dogs with rocks and clods, the winters with snowballs. Yazlar köpekleri taş ve keseklerle, kışlar kartopu ile izledi. کمی بعد صدای نازکی پشت در بلند شد: آی لبو آوردم، بچه ها!.. A little later there was a thin sound behind the door: I got it, guys! .. Biraz sonra kapının arkasından ince bir ses geldi: Dudaklarımı getirdim çocuklar!.. لبوی داغ و شیرین آوردم! I brought hot and sweet labia! Sıcak ve tatlı dudaklar getirdim!

.. از مبصر کلاس پرسیدم: مش کاظم، این کیه؟ مش کاظم گفت: کس دیگری نیست، آقا... تاری وردی است، آقا... زمستانها لبو می فروشد... می خواهی بش بگویم بیاید تو. I asked the classmate: Who is this mesh kazm? "There is no one else, sir, sir," Mash Kazem said. "Sir, it is a word, sir ... it sells for the winters. .. Sınıf gözlemcisine sordum: Mash Kazem, bu kim? Maş Kazem dedi ki: Başka kimse yok efendim... Bulanık efendim... Kışları dudak satar... Sana gelmesini söylememi istiyorsun. من در را باز کردم و تاری وردی با کشک سابی لبوش تو آمد. I opened the door, and the blurry word came with your sabbatical curd. Kapıyı açtım ve dudaklarının kıvrımıyla bir bulanıklık geldi. شال نخی کهنه ای بر سر و رویش پیچیده بود. An old scarf was wrapped around his head and face. یک لنگه از کفشهاش گالش بود و یک لنگه اش از همین کفشهای معمولی مردانه. One of his shoes was galosh and one of his usual men's shoes. کت مردانه اش تا زانوهاش می رسید، دستهاش توی آستین کتش پنهان می شد. His men's coat reached to his knees, his hands hiding in his coat sleeve. نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود. His nose was fried with cold. La punta del naso era rossa per il freddo. رویهم ده دوازده سال داشت. He was ten to twelve years old. سلام کرد. said hello. کشک سابی را روی زمین گذاشت. She put a sour cream on the floor. Sabi'nin yoğurdunu yere koydu. گفت: اجازه می دهی آقا دستهام را گرم کنم؟ بچه ها او را کنار بخاری کشاندند. He said, "Are you letting me warm up my hand?" The kids dragged him to the stove. Dedi ki: Efendim, ellerimi ısıtmama izin verir misiniz? Çocuklar onu sobaya sürükledi. من صندلی ام را بش تعارف کردم. I complimented my chair. Ona yerimi teklif ettim. ننشست. Don't sit down. oturmadı گفت: نه آقا. He said no sir. Dedi ki: Hayır efendim. همینجور روی زمین هم می توانم بنشینم. I can sit on the floor too. Bu şekilde yere oturabilirim. بچه های دیگر هم به صدای تاری وردی تو آمده بودند، کلاس شلوغ شده بود. The other kids had come in your blurry voice, the class was busy. Tari Verdi tu sesine başka çocuklar da gelmişti, sınıf kalabalıktı. همه را سر جایشان نشاندم. I showed them all in their place. Herkesi yerine koydum. تاری وردی کمی که گرم شد گفت: لبو میل داری، آقا؟ A little Wardy Word that was warmed up said, "Do you want it, sir?" Tari Verdi biraz ısındı ve şöyle dedi: Dudak ister misiniz efendim?

و بی آنکه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرک و چند رنگ روی کشک سابی را کنار زد. And without waiting for my answer, she went to her lips and brushed aside the pus and some paint on the sack. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. A vapor rose from the lips. کاردی دسته شاخی مال « سردری» روی لبوها بود. The razor blade was a "headache" on the lips. تاری وردی لبویی انتخاب کرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری، آقا... ممکن است دستهای من ... خوب دیگر ما دهاتی هستیم ... شهر ندیده ایم ... رسم و رسوم نمی دانیم... مثل پیرمرد دنیا دیده حرف می زد. Tari Verdi Laboui picked up my hand and said, "It's better to skin yourself, sir ... maybe my hands ... well we're a village again ... we haven't seen the city ... we don't know the customs .." He was talking like an old world man. لبو را وسط دستم فشردم. I pressed Labu in the middle of my hand. پوست چرکش کنده شد و سرخی تند و خوشرنگی بیرون زد. The skin was peeled off and a sharp reddishness came out. یک گاز زدم. I hit a gas. شیرین شیرین بود. Sweet was sweet. نوروز از آخر کلاس گفت: آقا... لبوی هیچکس مثل تاری وردی شیرین نمی شود ... آقا. Nowruz said at the end of the class: Sir ... Nobody's as sweet as a word blurry ... Sir. مش کاظم گفت: آقا، خواهرش می پزد، این هم می فروشد... ننه اش مریض است، آقا. Mash Kazem said: 'Sir, his sister cooks, this too sells ... her granny is sick, sir. من به روی تاری وردی نگاه کردم. I looked at the word blur. لبخند شیرین و مردانه ای روی لبانش بود. There was a sweet, masculine smile on her lips.

شال گردن نخی اش را باز کرده بود. The scarf had his neck open. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. Her hair covered her ears. گفت: هر کسی کسب و کاری دارد دیگر، آقا... ما هم این کاره ایم. He said, "Everyone's got another business, sir ... so are we. من گفتم: ننه ات چه اش است، تاری وردی؟ گفت: پاهاش تکان نمی خورد. I said, 'What is your granny, Blurry Word?' He said his legs wouldn't move. کدخدا می گوید فلج شده. She says she is paralyzed. چی شده. what has happened. خوب نمی دانم من ، آقا. Well I don't know, sir. گفتم: پدرت... حرفم را برید و گفت: مرده. I said, "Your father ... take my word and say, 'Dead.' یکی از بچه ها گفت: بش می گفتند عسگر قاچاقچی، آقا. One of the kids said, "The guys were called Asgar the smuggler, sir." تاری وردی گفت: اسب سواری خوب بلد بود. "Horse riding was good," Wardy Verdi said. آخرش روزی سر کوهها گلوله خورد و مرد. Finally one day he was shot in the mountains and died. امنیه ها زدندش. The security guards beat him. روی اسب زدندش. They hit him on the horse. کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. We talked a little bit here and there, sold two or three Korans to the kids and went. از من پول نگرفت. He didn't take any money from me. گفت: این دفعه مهمان من، دفعه ی دیگر پول می دهی. He said, "This time, my guest, you will pay the next time. نگاه نکن که دهاتی هستیم، یک کمی ادب و اینها سرمان می شود، آقا. Look, we are a village, a bit polite and these are our heads, sir. تاری وردی توی برف می رفت طرف ده و ما صدایش را می شنیدیم که می گفت: آی لبو!.. The word blurry went down in the snow and we heard a voice say: "Aye! لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم! I brought hot and sweet labia, people!

.. دو تا سگ دور و برش می پلکیدند و دم تکان می دادند. .. Two dogs were slipping around and wagging their tail. بچه ها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. The kids told me many things about Verdi: her sister's name was Solmaz. دو سه سالی بزرگتر از او بود. He was two or three years older than her. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. When their father was alive, they had a good home and a good life. بعدش به فلاکت افتادند. Then they fell into misery. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجی قلی فرشباف. First the sister and then the brother went to Haji Qoli Farshaf. بعدش با حاجی قلی دعواشان شد و بیرون آمدند. Then they had a fight with Haji Quli and came out. رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلی بیشرف خواهرش را اذیت می کرد. "Sir, Haji Quli was very annoying to his sister," said Rezakli. با نظر بد بش نگاه می کرد، آقا. She looked at him badly, sir. ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی می خواست، آقا، حاجی قلی را با دفه بکشدش، آ... *** تاری وردی هر روز یکی دو بار به کلاس سر می زد. Abul Fadl said: "A ... Sir ... He wanted Verdi, sir, Haji Quli with his cheek, Ah ... *** Verdi went to class twice a day. گاهی هم پس از تمام کردن لبوهاش می آمد و سر کلاس می نشست به درس گوش می کرد. Sometimes he would come to class after class and listen to lessons. روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجی قلی دعوات شده. One day I said: 'Blurry Word, I hear you have a fight with Haji Ghuli. می توانی به من بگویی چطور؟ تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا. Can you tell me how? "It's about the past, sir," Wardy Verdi said.

سرتان را درد می آورم. I hurt your head. گفتم: خیلی هم خوشم می آید که از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم. I said: I also like to hear the description of your fights from garlic to onion. بعد تاری وردی شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجی قلی کار می کردیم. Then Wardi Verdi started talking and said, "Sorry sir, my sister and I had been working with Haji Quli since childhood. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. I mean my sister had gone there before me. من زیردست او کار می کردم. I worked under him. او می گرفت دو تومن، من هم یک چیزی کمتر از او. He would take two tomans, and I had one less thing than him. دو سه سالی پیش بود. It was two or three years ago. مادرم باز مریض بود. My mother was sick again. کار نمی کرد اما زمینگیر هم نبود. It didn't work but it wasn't a lander either. تو کارخانه سی تا چهل بچه ی دیگر هم بودند – حالا هم هستند – که پنج شش استادکار داشتیم. There were thirty to forty other kids in the factory - now they are - we had five to six masters. من و خواهرم صبح می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. My sister and I would go in the morning and come back at noon. و بعد از ظهر می رفتیم و عصر برمی گشتیم. And in the afternoon we would go back in the evening. خواهرم در کارخانه چادر سرش می کرد اما دیگر از کسی رو نمی گرفت. My sister would head to the tent factory, but she wouldn't take it anymore.

استادکارها که جای پدر ما بودند و دیگران هم که بچه بودند و حاجی قلی هم که ارباب بود. The masters who were our father's place and the others who were children and Haji Quli's master. آقا، این آخرها حاجی قلی بیشرف می آمد می ایستاد بالای سر ما دو تا و هی نگاه می کرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من می کشید و بیخودی می خندید و رد می شد. Sir, lately Haji Gholly would come over and stand above our heads two and a half looking at my sister and occasionally holding her or me in her head and laughing and refusing. من بد به دلم نمی آوردم که اربابمان است و دارد محبت می کند. I didn't feel bad about being my master and loving him. مدتی گذشت. After a while. یک روز پنجشنبه که مزد هفتگی مان را می گرفتیم، یک تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او می کنید. One Thursday, when we were getting our weekly pay, an extra Tomman gave my sister, saying, "Your mother is sick, you are spending this." بعدش تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. Then I laughed at my sister's face that I didn't like. خواهرم مثل اینکه ترسیده باشد، چیزی نگفت. My sister didn't say anything like she was scared. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننه ام. And we two came, sir, to my mother. وقتی شنید حاجی قلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فکر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمی گیرید. When you heard Haji Quli gave my sister an extra wage, she thought, "You don't get any extra money after this."

از فردا من دیدم استادکارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ می کنند و زیرگوشی یک حرفهایی می زنند که انگار می خواستند من و خواهرم نشنویم. From tomorrow I saw the professors and the older kids chattering about themselves and chanting something that they and my sister wanted to hear. آقا! روز پنجشنبه ی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. Last Thursday we all went to get paid. حاجی خودش گفته بود که وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. Haji himself told us to go with him when his head was back. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا می آیم خانه تان. Haji, sir, added fifteen thousand and said: Tomorrow I will come to your house. یک حرفهایی با ننه تان دارم. I have something to say to your mother. بعد تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. Then I laughed at my sister's face that I didn't like. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت. My sister jumped in and lowered her head. می بخشی، آقا، مرا. Forgive me, sir. خودت گفتی همه اش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. You told yourself to tell it all - I threw fifteen thousand at Haji and said: Haji sir, we don't need extra money. ننه ام بدش می آید. My mother hates it. حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. Haji laughed again and said, "Don't kill me. برای تو و ننه ات نیست که بدتان بیاید یا خوشتان... آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو کند که خواهرم عقب کشید و بیرون دوید. It is not for you or your grandson to like you or to like you ... then he picked up fifteen thousand and asked for my sister's hand to be pulled over and my sister to run out. از غیظم گریه ام می گرفت. She was crying from my neck. دفه ای روی میز بود. There was a table on the table. برش داشتم و پراندمش. I had a cut and I threw it. دفه صورتش را برید و خون آمد. Cut the cheekbones and blood came. حاجی فریاد زد و کمک خواست. Haji shouted and asked for help. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. I ran out and no longer understood what was going on. به خانه آمدم. I came home. خواهرم پهلوی ننه ام کز کرده بود و گریه می کرد. My sister was beside my mother and was crying.

شب، آقا، کدخدا آمد. At night, sir, the code came. حاجی قلی از دست من شکایت کرده و نیز گفته بود که: می خواهم باشان قوم و خویش بشوم، اگر نه پسره را می سپردم دست امنیه ها پدرش را در می آوردند. Haji Quli complained to me and also said: "I want to be a tribe, if I did not give up my son, the security guards would take over his father." بعد کدخدا گفت حاجی مرا به خواستگاری فرستاده. Then the code-teller said that Haji had sent me to the bridegroom. آره یا نه؟ زن و بچه ی حاجی قلی حالا هم تو شهر است،‌ آقا. Yes or no? Haji Quli's wife and child are now in town, sir. در چهار تا ده دیگر زن صیغه دارد. In the other four to ten women she has a concubine. می بخشی آقا، مرا. Forgive me, sir. عین یک خوک گنده است. It's like a big pig. چاق و خپله با یک ریش کوتاه سیاه و سفید، یک دست دندان مصنوعی که چند تاش طلاست و یک تسبیح دراز در دستش. Chubby and short with a short black beard, a handful of gold teeth and a long rosary in his hand. دور از شما، یک خوک گنده ی پیر و پاتال. Away from you, a big, old pig. ننه ام به کدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم یکی را به آن پیر کفتار نمی دهم. My grandmother told the codex, "If I have a hundred daughters, I will not hire one. ما دیگر هر چه دیدیم بسمان است. What we saw is enough. کدخدا، تو خودت که میدانی اینجور آدمها نمی آیند با ما دهاتی ها قوم و خویش راست راستی بشوند... کدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست می گویی. The codex, you yourself know that people are not going to come with us to their true peoples ... The codex, sir, said: Yeah, you're right. حاجی قلی صیغه می خواهد. Haji Gholi wants Sygheh. اما اگر قبول نکنی بچه ها را بیرون می کند، بعد هم دردسر امنیه هاست و اینها... این را هم بدان! But if you don't accept it kicks the kids out, then it's safe for the security guys and these ... know that too! خواهرم پشت ننه ام کز کرده بود و میان هق هق گریه اش می گفت: من دیگر به کارخانه نخواهم رفت... مرا می کشد... ازش می ترسم... My sister was lying on my back, crying, "I'm not going to the factory anymore ... killing me ... I'm scared of her ...

صبح خواهرم سر کار نرفت. In the morning my sister didn't go to work. من تنها رفتم. I left alone. حاجی قلی دم در ایستاده بود و تسبیح می گرداند. Haji Gholly was standing in the doorway and returning the rosary. من ترسیدم، آقا. I was scared, sir. نزدیک نشدم. I didn't get close. حاجی قلی که زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بیا برو، کاریت ندارم. "Come on, boy, I have nothing to do," said Haji Quli, who was stabbed in the face with a cloth. من ترسان ترسان نزدیک به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحیاط کارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. I dreaded the fear approaching him and grabbed my ankle and tried to knock on the door of the factory and kicked my fist. آخر خودم را رها کردم و دویدم دفه دیروزی را برداشتم. At last I let go and ran past yesterday. آنقدر کتکم زده بود که آش و لاش شده بودم. I was so beaten up that I was soaked. فریاد زدم که: قرمساق بیشرف، حالا بت نشان میدهم که با کی طرفی... مرا می گویند پسر عسگر قاچاقچی... تاری وردی نفسی تازه کرد و دوباره گفت: آقا، می خواستم همانجا بکشمش. I shouted: "Monsieur over, now I'll show you who ... I'm called Asghar smuggler's son ..." The word blur breathed out again and said, "Sir, I wanted to kill him there." کارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان. The workers gathered and took us home.

من از غیظم گریه می کردم و خودم را به زمین می زدم و فحش می دادم و خون از زخم صورتم می ریخت... آخر آرام شدم. I was crying out of my throat. یک بزی داشتیم. We had a goat. من و خواهرم به بیست تومن خریده بودیم. My sister and I bought twenty tomans. فروختیمش و با مختصر پولی که ذخیره کرده بودیم یکی دو ماه گذراندیم. We sold it and spent a couple of months with the little money we had saved. آخر خواهرم رفت پیش زن نان پز و من هم هر کاری پیش آمد دنبالش رفتم... گفتم: تاری وردی، چرا خواهرت شوهر نمی کند؟ گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. At last my sister went to the baker's wife and I followed her whatever happened ... I said, "Blurry, why doesn't your sister have a husband?" Said the boy breadwinner is his fiancée. من و خواهرم داریم جهیز تهیه می کنیم که عروسی بکنند. My sister and I are planning a wedding. *** امسال تابستان برای گردش به همان ده رفته بودم. *** I had gone to the top ten this summer. تاری وردی را توی صحرا دیدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. I saw the word Verdi in the desert, with forty-fifty goats and sheep.

گفتم: تاری وردی، جهیز خواهرت را آخرش جور کردی؟ گفت: آره. I said, 'Blurry Word, did you end your sister's death? He said yes. عروسی هم کرده... حالا هم دارم برای عروسی خودم پول جمع می کنم. Have a wedding ... Now I'm raising money for my wedding. آخر از وقتی خواهرم رفته خانه ی شوهر، ننه ام دست تنها مانده. Lastly, when my sister went to her husband's house, my mother was left alone. یک کسی می خواهد که زیر بالش را بگیرد و هم صحبتش بشود... بی ادبی شد. Someone wants to get her under the pillow and have a talk ... she was rude. می بخشی ام، آقا. I'm sorry, sir.