آسیا در برابر غرب (2)
نیهیلیسم برای نیچه در دو مرحله پدیدار شد اولی نیهیلیسم منفعل و دومی نهیلیسم فعال. عصر نیچه عصر مرحله منفعل نیهیلیسم بود که ارزشها دیگه با غایت سازگاری نداشتند و جنگ ارزشها شروع شده بود. در این مرحله دیگه هیچ آرمانی جز زنده بودن و حفظ حیات وجود نداشت و هدف زندگی در آرمانهای پوچ و فرومایه زندگی خوب و سعادت ظاهری خلاصه میشد.
اما در مرحله نیهیلیسم فعال هیچ چیز جز نیستی نصیب ما نخواهد شد. در آغاز قرن بیستم تکیه بر فردیت و آزادی فردی باعث انکار هر آرمان عینی و هر نظام ارزشی شد. چون هیچ آرمانی مهمتر از آرمانها و آرزوهای فردی نبود و هیچ ارزشی آنقدر ارزشمند نبود که آزادی فرد را تحت الشعاع قرار دهد.
به عنوان مثال آنارشیسم انکار همه نظامها و رهایی از بند همه سازمانها از جمله دولت بود که مانع آزادی فرد بودند. بعد از جنگ جهانی اول انسان غربی به بی اساس بودن فردیت و پوچی آرمانهای شخصی پی برد و توجه خود را به نظامهای کلی و استوار معطوف کرد که به توتالیتاریسم منجر شد و به دنبال خود جنگ جهانی دوم را آورد. در حقیقت توتالیتاریسم واکنشی بود به بیبندوباریهای فردگرایی و آزادی فردی که سبب رکود اقتصادی، بیکاری و فروپاشی اجتماعی شده بود.
به زعم شایگان تقابل آلمان و روس در نبرد استالینگراد در حقیقت تقابل بین نیهیلیسم روس و نیهیلیسم غربی بود. جنگ جهانی دوم هم باعث ناامید شدن انسان غربی از نظامهای کلی و توتالیتر شد، نظامهایی که با وعده ساخت بهشتی زمینی به قدرت رسیده بودند و جهنمی غیرقابل تصور را برای انسان خلق کردند. آخرین مرحله نیهیلیسم بعد از جنگ جهانی دوم به وقوع پیوست که نشانههای آن در غیرواقعی شدن واقعیتها، در انزوا و گوشهگیری افراد، در از هم پاشیدن آخرین پیوندهای آرمانی، در تشدید روزافزون شک نسبت به دولتها و ایدئولوژیها و به طور کلی در نفی همه ارزشهای فرهنگی بشر دیده میشود.
در این مرحله انسان خودش را پایبند هیچ چیزی نمیداند و هیچ آرمانی ندارد، و وارد دوره فترت نه این نه آن شده است، یعنی انسان نه دیگر به خدا ایمان دارد نه به کفر. دیگر نه خیر برایش معنی دارد نه شر، نه خودش را مسئول میداند نه گناهکار.
نه اصلاح طلب است نه انقلابی نه خوشبین است و نه بدبین و در بیتعهدی محض به سر میبرد که حاصل دو نوع نفی است، نفی ارزشهای مبتنی بر نظامهای کلی و نفی ارزشهای فردی. آدم امروزی فقط به یک چیز اعتقاد دارد و آن اینکه همه چیز بیهوده، بیمعنی و پوچ است، مفهومی معادل ابزورد.
در چنین وضعیتی سه نوع گرایش وجود دارد اول به صورت سرکشی و عصیان مکتبهای فکری که اغلب به صورت ضدیت جلوه میکند مثل مکتب ضد روانپزشکی، ضد هنر یا ضد فرهنگ. دوم راههای گوناگون فرار و سوم جهش پارسایانه متفکران بزرگ که میخواهند از این ورطه نیستی راه به جایی دیگر پیدا کنند.
راههای گوناگون فرار عموما در چهار دسته کلی تقسیم بندی میشوند اول پناه بردن به مواد مخدر و روانگردانهاست که باعث فاصله گرفتن فرد از واقعیت و ایجاد تجربههایی شبه اشراقی میشوند، دوم پناه بردن به جنسیت و آزادی جنسی و رهایی امیال نفسانی است چون معتقدند سرکوب خواستهها و امیال انسانی یکی از علل اصلی پوچگرایی است، سوم پناه بردن به ادیان شرقی است مثل بودا و ذن و چهارم پناه بردن به انواع و اقسام مارکسیسمهای افراطی است. در چنین وضعی بیشک همه چیز مجاز است و هرکس در هر زمینهای خودش را صاحب نظر و صاحب مکتب می داند.
اما در تلاش پارسایانه همه متفکران بزرگ برای رهایی از پوچی، شاهدیم که تمامی این تلاشها از لحاظ عقلی و منطقی دچار مشکل میشوند و در نهایت چارهای ندارند جز روی آوردن به نوعی ایمان که کامو از آن به عنوان خودکشی فلسفی یاد میکند.
اما نیهیلیسم روس برخلاف نیهیلیسم غربی که بیشتر فلسفی بود، یک جنبش اجتماعی بود. همه متفکران روس در این فکر بودند که چه باید کرد آیا باید غربی بود یا باید به رسالت قوم روس که ناجی بشریت است روی آورد.
تلاشهای متفکران روس یا به افراط انقلابی نچایف ختم میشد یا به آنارشیسم باکونین که تخریب را سرآغاز آفرینشی نو میدانست یا به آنارشیسم مذهبی تولستوی منجر میشد یا به مفهوم بشریت الهی فیلسوفان روس یا در نهایت به برنامه های انقلابی لنین که مخلوطی از باکونین و پتر کبیر بود. داستایفسکی همه این جنبشها رو آزمود و در آثارش نتایج آنها را بیان کرد. و در نهایت سرنوشت نیهیلیسم و سوسیالیسم را همانطور که در مرد زیرزمینی و استاوروگین نشون داد، چیزی جز انکار همه چیز نمیدانست.
در حقیقت داستایفسکی انسان را بر سر دوراهی میبیند که یک راه ایمان به مسیح و راه دیگر ایمان به عقل و پذیرش نیهیلیسم است. پیمودن هر دو راه امکانپذیر نیست و این امکانناپذری به روشنی در یادداشتهای زیرزمینی نشان داده شده است.
در عین حال داستایفسکی راه ایمان به عقل و پذیرش نیهیلیسم را که راه نچایف بود رد میکند چرا که به آتش زدن و نابودی همه چیز منجر میشود و در عوض راه پیشنهادی او در شخصیت آلیوشا تجلی پیدا میکند. داستایفسکی با خلق شخصیت استاوروگین قدمی فراتر بر میدارد و نه تنها نشان میدهد که انکار خدا به انکار دنیا منجر میشود بلکه در نهایت به انکار همه چیز حتی انکار انکار هم میرسد و مرحله آخر نیهیلیسم محقق میشود.
آخرین مرحله نیهیلیسم دوره فترت نه این نه آن یعنی انکار همه چیز است که به ابزورد معروف شده. تمدنهای آسیایی هم در دوره فترت نه این نه آن هستند اما تفاوتی که بین این دو وجود دارد این است که غرب از آگاهی زیاد دچار فترت شده اما آسیا از عدم آگاهی.
اگر تعبیر نیچه را به کار ببریم آسیا در دوره منفعل نیهیلیسم قرار دارد یعنی در جهت نفی تدریجی ارزشها حرکت میکند و تلاش دارد تا معنویت و ایمانی که هنوز کاملا از دست نداده است را با نیهیلیسم پیوند بزند تا هم خدا را داشته باشد و هم خرما را، که نشان از غفلت و ناآگاهی متفکران شرقی از مفاهیم تفکر غربی دارد. چون نمیتوان دست به انتخاب زد و فقط نکات مثبت و تکنولوژی را از غرب اخذ کرد و نه تفکری که منجر به این تکنولوژی شده را.
به زعم نویسنده تمدنهای آسیایی از تاریخ تفکر غرب عقب موندهاند و مفاهیم تفکر غربی چون همراه با امپریالیسم بوده بر سر تمدنهای آسیایی آوار شدهاند و مجالی برای تفکر و تعمق و شناختن ریشه این تفکرات، باقی نگذاشتند. مفهوم خطی عقب ماندگی که مورد نظر نویسنده است ممکنه امروزه چندان مورد تایید و قبول نباشه، خصوصا اگر به شرق شناسی ادوارد سعید توجه کنیم.
این مفهوم خطی عقب ماندگی معادل شرقشناسی غربیهاست که غرب متمدن را در برابر شرق عقب مانده و وحشی قرار میدهند، مثلا هگل تاریخ را به سه دوره تقسیم میکرد دوران کودکی که تمدنهای آسیایی نماد آن دوره هستند و در آن فقط خدایگان آزادند، دوران نوجوانی و بلوغ که معادل تمدنهای یونان و روم است که در آن علاوه بر خدایگان شهروندان هم آزادند و در نهایت دوره پختگی و کمال که معادل ملل مسیحی است که در آن همه آزادند. فارغ از اینکه با این مفهوم خطی از پیشرفت و عقب ماندگی موافق باشیم یا نه، شایگان در ادامه میگوید خوب بودن یا بد بودن این عقب ماندگی بسته به نگاه ما دارد.
اگر تاریخ را خوشبینانه و بر مبنای مواهبی که غرب به دست آورده نگاه کنیم این عقب ماندگی بد است ولی اگر به تاریخ به شکل بروز نیهیلیسم نگاه کنیم عقب ماندگی تمدنهای آسیایی یعنی آلودگی کمتر به پوچگرایی. ولی چون تمدنهای آسیایی قدرتی در عقب راندن پوچی ندارند در نتیجه این آلودگی کمتر فایدهای ندارد، چون به این آلودگی آگاه نیستند. به عنوان مثال من در قسمتهای زیادی از پادکست به نیهیلیسم پرداختم اما واکنشهایی که تا الان گرفتم نشون میده خیلیها معتقدند پرداختن به نیهیلیسم در زمانه ما کاری بیهوده است و جا دارد به جای پرداختن به این مسائل کهنه درباره مسائل جدیدتری صحبت بشود که دغدغه امروز جامعه ماست اما به نظر من نه تنها نیهیلیسم کهنه نیست بلکه دغدغه پنهان امروز اکثر ماست.
نشانههای این دغدغه را میتوان در عطش برای یافتن معنای زندگی دید که روز به روز گستردهتر میشود. معنایی که علیالظاهر تا چند نسل قبل مورد سئوال خیلی از ایرانیها نبود، یا اقبالی که به ثروتمند شدن و موفقیت فردی و شغلی وجود دارد که همه چیز را به پول تقلیل داده است نشان از بیمعنا شدن همه چیز دارد یا توجهی که به اگزیستانسیالیسم میشود، اگزیستانسیالیسم شکوفایی خود را بعد از جنگ دوم جهانی تجربه کرد که همه چیز از بین رفته و بیمعنا شده بود، اینها همه نشاندهنده درگیری ما با نیهیلیسم است و اگر ما به خوبی ریشههای نیهیلیسم رو نشناسیم احتمالا دچار همون اشتباهی خواهیم شد که از عدم شناخت صحیح کمونیسم حاصل شد.
نویسنده نیهیلیسم را محصول چهار حرکت نزولی در سیر تفکر غربی میداند که به تکنیکی کردن تفکر منجر شده است. حرکت اول نزول از بینش شهودی به تفکر تکنیکی است به این معنا که منبع شناخت شهود نیست بلکه علم و منطق است. دومین حرکت، نزول از صور جوهری به مفهوم مکانیکی است که به معنای اسطورهزدایی از پدیدههای طبیعی است.
سومین حرکت، نزول از جوهر روحانی به سوائق نفسانی است که به معنای رد همه آن صفات روحانی است که انسان رو موجودی ملکوتی جلوه میداد، در نتیجه انسان به عوامل نفسانی و غریزی تقلیل پیدا کرد و چهارمین حرکت، نزول از غایت اندیشی و معاد به تاریخ پرستی است که به معنای نفی محتوای تمثیلی یا اسطوره زدایی از تاریخ است، تاریخی که هدفش دنیاست و نیروی محرکهاش پیشرفت.
این چهار حرکت نزولی که طبیعت، انسان، تفکر و مبدا رو در برگرفته روی هم نیروی نابود کننده نیهیلیسم است که هیچراه فراری برای انسان باقی نگذاشته. تمدنهای آسیایی در برابر پیشرفت تکنولوژیکی غرب احساس عقبماندگی میکنند و این عقبماندگی باعث ترس این تمدنها از تمدن غربی شده چرا که احتمال سلطهگری غرب را به همراه داره.
این ترس باعث شده تفکری که زمینهساز پیشرفت تکنولوژیکی غرب بوده به درستی شناخته نشود و تلاش تمدنهای آسیایی برای رهایی از این ترس موجب غفلت بزرگتری شده که به جای اینکه آنها را به رهایی اقتصادی برساند به تسلیم در برابر فرهنگ غرب واداشته.
به زعم نویسنده در غرب هم دو جریان در مخالفت با نیهیلیسم وجود دارد یک جریان از سمت متفکران بزرگ و دیگری در میان جوانان سرکش که ناآگاهانه این روند رو احساس میکنند و سعی میکنند تا خودشان را نجات دهند، اما تودههای عظیم غربی غافلند و خود مظهر نیهیلیسم، سیاستمداران هم که عموما از بین تودهها انتخاب میشوند نه تنها غافلند بلکه چون گمان میکنند درستترین راه همین است بیشتر به نیهیلیسم دامن میزنند. سلاحی هم که تمدنهای آسیایی مثل چین در تقابل با نیهیلیسم اختیار کردهاند از شکلهای افراطی نیهیلیسم یعنی ایدئولوژیهای چپ انتخاب شدند که نتیجهاش غرق شدن بیشتر در نیهیلیسم است.
مثلا وقتی برای نشان دادن اهمیت سخنان معصومین یا آیههای قرآن سعی میشود از مفاهیمی مثل دموکراسی یا لیبرالیسم استفاده شود از سلاح تفکر غربی کمک گرفته شده که در حقیقت تقلیل دادن مفاهیم دینی به مفاهیم غربی است که اینکار چیزی نیست جز تیشه بر ریشه سنتها و معتقدات زدن. نویسنده مثال جالبی از متون قدیمی چینی میزند که نشان میدهد چینیها خطر ناشی از تفکر سودجویانه رو درک کرده و سعی کرده بودند از آن احتراز کنند.
در یکی از این متون وقتی فردی به باغبانی پیشنهاد میکند از ماشین برای آبیاری درختانش استفاده کند، باغبان در جواب میگوید: «استادم گفته است هر که از ماشین بهره گیرد، کارها را نیز به طرز ماشینی انجام میدهد، قلبش نیز مبدل به ماشین خواهد شد، هر که قلب ماشینی داشته باشد، معصومیت خود را از دست خواهد داد، هر که معصومیت خود را از دست بدهد، ذهنش متزلزل خواهد شد، ذهن متزلزل با تائو سازگار نیست. نه اینکه از این امور بیخبر باشم، بلکه از به کار بستن آن شرم دارم.»