×

Używamy ciasteczek, aby ulepszyć LingQ. Odwiedzając stronę wyrażasz zgodę na nasze polityka Cookie.


image

Samad Behrangi صمد بهرنگی, (Part 2) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

(Part 2) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

ماهی کوچولو گفت:« هیچ کس زیر پای من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و می فهمم، چشم دارم و می بینم.»

همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت:« خواهر ، آن حلزون پیچ پیچیه یادت می آید؟»

مادر گفت:« آره خوب گفتی ، زیاد پاپی بچه ام می شد. بگویم خدا چکارش کند!»

ماهی کوچولو گفت:« بس کن مادر! او رفیق من بود.»

مادرش گفت:« رفاقت ماهی و حلزون ، دیگر نشنیده بودیم!»

ماهی کوچولو گفت:« من هم دشمنی ماهی و حلزون نشنیده بودم، اما شماها سر آن بیچاره را زیر آب کردید.»

همسایه گفت:« این حرف ها مال گذشته است.»

ماهی کوچولو گفت:« شما خودتان حرف گذشته را پیش کشیدید.»

مادرش گفت:« حقش بود بکشیمش ، مگر یادت رفته اینجا و آنجا که می نشست چه حرف هایی می زد؟»

ماهی کوچولو گفت:« پس مرا هم بکشید ، چون من هم همان حرف ها را می زنم.»

چه دردسرتان بدهم! صدای بگو مگو ، ماهی های دیگر را هم به آنجا کشاند. حرف های ماهی کوچولو همه را عصبانی کرده بود. یکی از ماهی پیره ها گفت:« خیال کرده ای به تو رحم هم می کنیم؟»

دیگری گفت:« فقط یک گوشمالی کوچولو می خواهد!»

مادر ماهی سیاه گفت:« بروید کنار ! دست به بچه ام نزنید!»

یکی دیگر از آنها گفت:« خانم! وقتی بچه ات را، آنطور که لازم است تربیت نمی کنی ، باید سزایش را هم ببینی.»

همسایه گفت:« من که خجالت می کشم در همسایگی شما زندگی کنم.»

دیگری گفت:« تا کارش به جاهای باریک نکشیده ، بفرستیمش پیش حلزون پیره.»

ماهی ها تا آمدند ماهی سیاه کوچولو را بگیرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش بردند. مادر ماهی سیاه توی سر و سینه اش می زد و گریه می کرد و می گفت:« وای ، بچه ام دارد از دستم می رود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»

ماهی کوچولو گفت:« مادر! برای من گریه نکن ، به حال این پیر ماهی های درمانده گریه کن.»

یکی از ماهی ها از دور داد کشید :« توهین نکن ، نیم وجبی!»

دومی گفت:« اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی ، دیگر راهت نمی دهیم!»

سومی گفت:« این ها هوس های دوره ی جوانی است، نرو!»

چهارمی گفت:« مگر اینجا چه عیبی دارد؟»

پنجمی گفت:« دنیای دیگری در کار نیست ، دنیا همین جاست، برگرد!»

ششمی گفت:« اگر سر عقل بیایی و برگردی ، آنوقت باورمان می شود که راستی راستی ماهی فهمیده یی هستی.»

هفتمی گفت:« آخر ما به دیدن تو عادت کرده ایم...»

مادرش گفت:« به من رحم کن، نرو!... نرو!»

ماهی کوچولو دیگر با آن ها حرفی نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهی کردند و از آنجا برگشتند. ماهی کوچولو وقتی از آنها جدا می شد گفت:« دوستان ، به امید دیدار! فراموشم نکنید.»

دوستانتش گفتند:« چطور میشود فراموشت کنیم ؟ تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی ، به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. به امید دیدار ، دوست دانا و بی باک!»

ماهی کوچولو از آبشار پایین آمد و افتاد توی یک برکه ی پر آب. اولش دست و پایش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت ندیده بود که آنهمه آب ، یکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهی توی آب وول می خوردند.ماهی سیاه کوچولو را که دیدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟»

ماهی ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش میکنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم.»

یکی از کفچه ماهی ها گفت:« ما همدیگر را کفچه ماهی صدا می کنیم.»

دیگری گفت:« دارای اصل و نسب.»

دیگری گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنیا پیدا نمی شود.»

دیگری گفت:« مثل تو بی ریخت و بد قیافه نیستیم.»

ماهی گفت:« من هیچ خیال نمی کردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را می بخشم ، چون این حرفها را از روی نادانی می زنید.»

کفچه ماهی ها یکصدا گفتند:« یعنی ما نادانیم؟»

ماهی گفت: « اگر نادان نبودید ، می دانستید در دنیا خیلی های دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشایند است! شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست.»

کفچه ماهی ها خیلی عصبانی شدند ، اما چون دیدند ماهی کوچولو راست می گوید ، از در دیگری در آمدند و گفتند:

« اصلا تو بیخود به در و دیوار می زنی .ما هر روز ، از صبح تا شام دنیا را می گردیم ، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان ، هیچکس را نمی بینیم ، مگر کرم های ریزه که آنها هم به حساب نمی آیند!»

ماهی گفت:« شما که نمی توانید از برکه بیرون بروید ، چطور ازدنیا گردی دم می زنید؟»

کفچه ماهی ها گفتند:« مگر غیر از برکه ، دنیای دیگری هم داریم؟»

ماهی گفت:« دست کم باید فکر کنید که این آب از کجا به اینجا می ریزد و خارج از آب چه چیزهایی هست.»

کفچه ماهی ها گفتند:« خارج از آّب دیگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را ندیده ایم! هاها...هاها.... به سرت زده بابا!»

ماهی سیاه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهی ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه یی حرف بزند ، پرسید:« حالا مادرتان کجاست؟»

(Part 2) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو (Part 2) Samad Bahrangi: Little black fish

ماهی کوچولو گفت:« هیچ کس زیر پای من ننشسته. "No one is sitting under my feet," said the little fish. من خودم عقل و هوش دارم و می فهمم، چشم دارم و می بینم.» I have my own intellect and I understand, I have eyes and I see. ”

همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت:« خواهر ، آن حلزون پیچ پیچیه یادت می آید؟» The neighbor said to the little fish's mother, "Sister, do you remember that snail coil?"

مادر گفت:« آره خوب گفتی ، زیاد پاپی بچه ام می شد. "Yeah well," said the mother, "my baby would have a lot of fun. بگویم خدا چکارش کند!» I ask God to check! "

ماهی کوچولو گفت:« بس کن مادر! "Stop it, mother," said the little fish. او رفیق من بود.» He was my friend. ”

مادرش گفت:« رفاقت ماهی و حلزون ، دیگر نشنیده بودیم!» "Friendship with fish and snails, we hadn't heard anymore!" His mother said.

ماهی کوچولو گفت:« من هم دشمنی ماهی و حلزون نشنیده بودم، اما شماها سر آن بیچاره را زیر آب کردید.» "I had never heard of fish or snail enmity either, but you guys put the poor head under it," the little fish said.

همسایه گفت:« این حرف ها مال گذشته است.» "These words are past," the neighbor said.

ماهی کوچولو گفت:« شما خودتان حرف گذشته را پیش کشیدید.» "You said it yourself," the little fish said.

مادرش گفت:« حقش بود بکشیمش ، مگر یادت رفته اینجا و آنجا که می نشست چه حرف هایی می زد؟» His mother said, "It was right to kill him. Did you remember what he was saying here and there?"

ماهی کوچولو گفت:« پس مرا هم بکشید ، چون من هم همان حرف ها را می زنم.» "Then kill me," the little fish said, "because I say the same thing."

چه دردسرتان بدهم! What a bother! صدای بگو مگو ، ماهی های دیگر را هم به آنجا کشاند. Say the voice of the magician, dragged the other fish there too. حرف های ماهی کوچولو همه را عصبانی کرده بود. The little fish's words made everyone angry. یکی از ماهی پیره ها گفت:« خیال کرده ای به تو رحم هم می کنیم؟» One of the old fishes said, "Have you ever thought we would have mercy on you?"

دیگری گفت:« فقط یک گوشمالی کوچولو می خواهد!» Another said, "He just wants a little lipstick!"

مادر ماهی سیاه گفت:« بروید کنار ! "Go away!" Said the mother of the black fish. دست به بچه ام نزنید!» Don't touch my baby! ”

یکی دیگر از آنها گفت:« خانم! Another one said, "Madam! وقتی بچه ات را، آنطور که لازم است تربیت نمی کنی ، باید سزایش را هم ببینی.» "When you don't train your kid as you need to, you have to see the benefits."

همسایه گفت:« من که خجالت می کشم در همسایگی شما زندگی کنم.» "I'm ashamed to live in your neighborhood," the neighbor said.

دیگری گفت:« تا کارش به جاهای باریک نکشیده ، بفرستیمش پیش حلزون پیره.» Another said, "Send her to the old snail until her work is done in narrow places."

ماهی ها تا آمدند ماهی سیاه کوچولو را بگیرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش بردند. The fish came to catch the little blackfish, his friends rounded him up and took him out. مادر ماهی سیاه توی سر و سینه اش می زد و گریه می کرد و می گفت:« وای ، بچه ام دارد از دستم می رود. The mother of the blackfish was crying in her head and chest and saying, "Wow, my baby is going to lose me. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟» what do I do? What soil should I put in my head? "

ماهی کوچولو گفت:« مادر! "Mother," said the little fish. برای من گریه نکن ، به حال این پیر ماهی های درمانده گریه کن.» Don't cry for me, cry these helpless old fish. ”

یکی از ماهی ها از دور داد کشید :« توهین نکن ، نیم وجبی!» One fish shouted from afar: "Don't offend, half-assed!"

دومی گفت:« اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی ، دیگر راهت نمی دهیم!» The second said, "If you go and regret it, we won't give you any more!"

سومی گفت:« این ها هوس های دوره ی جوانی است، نرو!» "These are the whims of a young age, don't go," said a third.

چهارمی گفت:« مگر اینجا چه عیبی دارد؟» A fourth said, "What's wrong with this?"

پنجمی گفت:« دنیای دیگری در کار نیست ، دنیا همین جاست، برگرد!» Fifth said, "There is no other world, the world is here, come back!"

ششمی گفت:« اگر سر عقل بیایی و برگردی ، آنوقت باورمان می شود که راستی راستی ماهی فهمیده یی هستی.» "If you come to your senses and come back, then you will be convinced that you are a real fish," he said.

هفتمی گفت:« آخر ما به دیدن تو عادت کرده ایم...» "At last we are used to seeing you ..." said Seventh.

مادرش گفت:« به من رحم کن، نرو!... His mother said, "Have mercy on me, don't go! نرو!»

ماهی کوچولو دیگر با آن ها حرفی نداشت. The little fish was no longer talking to them. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهی کردند و از آنجا برگشتند. Several friends of his age accompanied him to the waterfall and returned. ماهی کوچولو وقتی از آنها جدا می شد گفت:« دوستان ، به امید دیدار! The little fish, as they separated, said, "Friends, hope to meet you! فراموشم نکنید.» Don't forget. "

دوستانتش گفتند:« چطور میشود فراموشت کنیم ؟ تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی ، به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. His friends said, "How can we forget? You woke us up from a rabbit's sleep, you taught us things we had never even thought of before. به امید دیدار ، دوست دانا و بی باک!» Looking forward, wise and fearless friend! "

ماهی کوچولو از آبشار پایین آمد و افتاد توی یک برکه ی پر آب. The little fish came down from the waterfall and fell into a water pond. اولش دست و پایش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. He lost his hands and feet first, but then began swimming and patrolling the pond. تا آنوقت ندیده بود که آنهمه آب ، یکجا جمع بشود. He had never seen so much water in one place. هزارها کفچه ماهی توی آب وول می خوردند.ماهی سیاه کوچولو را که دیدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ریختش را باش! Thousands of fish eats were eating in the water. The little black fish they saw mocked him and said, "Shed it! تو دیگر چه موجودی هستی؟» What other creature are you? "

ماهی ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش میکنم توهین نکنید. The fish threw them well and said, "Please don't offend. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. My name is Little Blackfish. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم.» Tell us your name so we can get to know each other. ”

یکی از کفچه ماهی ها گفت:« ما همدیگر را کفچه ماهی صدا می کنیم.» "We call each other fish," one fisherman said.

دیگری گفت:« دارای اصل و نسب.» Another said, "of ancestry."

دیگری گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنیا پیدا نمی شود.» Another said, "More beautiful than us, you won't be found in the world."

دیگری گفت:« مثل تو بی ریخت و بد قیافه نیستیم.» Another said, "We're not shameless, like you."

ماهی گفت:« من هیچ خیال نمی کردم شما اینقدر خودپسند باشید. "I didn't think you would be so selfish," Fish said. باشد، من شما را می بخشم ، چون این حرفها را از روی نادانی می زنید.» Okay, I'll forgive you because you ignorantly say these things. "

کفچه ماهی ها یکصدا گفتند:« یعنی ما نادانیم؟» The fish shells unanimously said, "Are we ignorant?"

ماهی گفت: « اگر نادان نبودید ، می دانستید در دنیا خیلی های دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشایند است! "If you were not ignorant, you know that there are many others in the world who are very happy about their shapes," Fish said. شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست.» You don't even have your name. "

کفچه ماهی ها خیلی عصبانی شدند ، اما چون دیدند ماهی کوچولو راست می گوید ، از در دیگری در آمدند و گفتند: The fish were very angry, but when they saw that the little fish was right, they came in another door and said:

« اصلا تو بیخود به در و دیوار می زنی .ما هر روز ، از صبح تا شام دنیا را می گردیم ، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان ، هیچکس را نمی بینیم ، مگر کرم های ریزه که آنها هم به حساب نمی آیند!» "You don't knock at the door at all. We go around the world every day, from morning till night, but we don't see anyone except ourselves and our parents, except for tiny worms that are not counted! »

ماهی گفت:« شما که نمی توانید از برکه بیرون بروید ، چطور ازدنیا گردی دم می زنید؟» "How can you go out of the pond when you can't get out of the pond?" Fish said.

کفچه ماهی ها گفتند:« مگر غیر از برکه ، دنیای دیگری هم داریم؟» The fishermen said, "Do we have another world besides the pond?"

ماهی گفت:« دست کم باید فکر کنید که این آب از کجا به اینجا می ریزد و خارج از آب چه چیزهایی هست.» "At least you have to think about where this water comes from and what's out of the water," Fish said.

کفچه ماهی ها گفتند:« خارج از آّب دیگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را ندیده ایم! The fishermen said, "Where's the water outside? We've never seen it out of the water! هاها...هاها.... به سرت زده بابا!» Haha ... haha ... beheaded dad! "

ماهی سیاه کوچولو هم خنده اش گرفت. The little blackfish also laughed. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهی ها را به حال خودشان بگذارد و برود. He thought it best to leave the fish on their own and go. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه یی حرف بزند ، پرسید:« حالا مادرتان کجاست؟» Then he thought it best to speak two words with their mother, "Where is your mother now?"