×

We use cookies to help make LingQ better. By visiting the site, you agree to our cookie policy.


image

TEDx Tehran, Making a bold decision | Reza Pakravan

Making a bold decision | Reza Pakravan

نورث کپ... نروژ،

شمالی‌ترین نقطه‌ی اروپا در مدار قطب شمال.

من اینجا وایسادم به افق نامنتناهی نگاه می کنم.

تنها چیزی که منو از یخ‌های قطب جدا می‌کنه، یک پیکره‌ی آبه.

پشتِ سرِ من، مقصدِ منه. مقصد من کیپ تاونه.

۱۸٫۰۰۰ کیلومتر پشت من، به سمت جنوب.

و برای اینکه به اونجا برسم، باید از سه تا قاره و سیزده تا کشور رد بشم.

ولی مسافرت من از اونجا شروع نشده. مسافرت من از چهار سالِ پیش شروع شده.

چهار سالِ پیش، من تحلیل‌گر اقتصادی بودم و در بازار بورس لندن، مشغول به کار بودم.

وضع مالیِ خیلی خوب، شغلِ خیلی عالی،

و تمام چیزهایی که تعریف یک انسان خوشحال می‌تونه باشه.

ولی یه چیزی تو زندگیِ من کسر بود؛ و اون آرزوی دیرینه‌ی من بود.

من تمامِ عمر،

از انسان‌هایی که غیرممکن‌ها رو ممکن کرده بودند، الهام گرفته بودم.

از کسانی که از حدودِ خودشون بالاتر رفته بودند

و مرزها و حدود رو شکسته بودند.

و همیشه دوست داشتم مسافرت ماجراجویانه‌ی خودمُ داشته باشم.

ولی راحتی زیاد زندگی باعث شده بود یواش یواش

شعله‌ی آتش این خواسته توی من خاموش بشه.

و رفتنِ به یک مسافرت ماجراجویانه‌ی بزرگ یک آرزوی بسیار احمقانه به نظر می‌رسید.

تا اینکه یه روز پهلوی خودم نشستم فکر کردم: که بدترین اتفاق دنیا اینه که

تو پیر بشی و برگردی پشت سرتُ نگاه کنی و حسرت بخوری

کاری رو که باید می‌کردی رو نکردی.

ولی من از تواناییِ خودم مطمئن نبودم.

احتیاج داشتم که تواناییِ خودمُ به خودم به اثبات برسونم.

باید یه کاری می‌کردم که انقدر بزرگ بود که 100% توش شکست می‌خوردم

اگه تمامِ سعی‌امُ نمی‌کردم توش، اگه تمام وجودامُ توش نمی‌ذاشتم.

روی چند تا طرح مختلف کار کردم، و طیِ یه تصمیم جسورانه

تصمیم گرفتم از صحرای بزرگ آفریقا، با دوچرخه رد بشم.

صحرای بزرگ آفریقا، به بزرگیِ چین هست. یا آمریکای شمالی.

یکی از سخت‌ترین شرایط برای بقای انسان هست.

و من می‌خوام این کارُ بکنم، هیچ عقیده‌ای ندارم که چی در انتظارمه.

و تصمیم می‌گیرم برای آماده‌سازی، علم رو در اختیار انگیزه بگیرم.

و با دانشگاه وست‌ مینستر لندن، با یه سری از پژوهش‌گران تراز اول دنیا

در زمینه‌ی علوم ورزشی و تغذیه، همکاریمُ شروع می‌کنم.

6 ماه طول می‌کشه با شبیه‌سازیِ محیط صاحارا من رو آماده بکنند برای این مسافرت بزرگ.

در مارچ سال 2011، قبل از عید نوروز در عین ناباوری و برخلاف تمامی احتمالات

من رکورد جهانیِ گینسُ برای عبور از صحرای بزرگ آفریقا نصیب خودم می‌کنم.

رکوری که تا کنون کسی نتونسته اونُ چالش کنه و این مسافرت بوسیلۀ هیچ انسانی تکرار نشده.

چرا کسی نتونسته این کارُ بکنه؟ برای اینکه این در مرز توانایی بشر هست.

من به زندگی معمولی بر می‌گردم. به 9 تا 5 همیشگی.

ولی آروم و قرار ندارم، از زندگیم چیز بیشتری می‌خوام.

احساس می‌کنم تازه یک موج بزرگی تو زندگیِ من شروع شده.

این دفعه تصمیم می‌گیرم یه کار بزرگ‌تری بکنم.

فکر می‌کنم اگه این کارُ تونستم بکنم، چه کار دیگه‌ای می‌تونم بکنم؟

این دفعه تصمیم می‌گیرم از شمالی‌ترین نقطه‌ی اروپا تا جنوبی‌ترین نقطه‌ی آفریقا،

طول کره‌ی زمین رو، ۱۸٫۰۰۰ کیلومتر با دوچرخه طی کنم.

آخرین کسی که این کارُ کرده، ۳۵۰ روز طول کشیده که این مسافرتُ به پایان برسونه.

و من می‌خواستم این رو، رو یه مرحله‌ی دیگه ببرم.

می‌خواستم روی نقشه به عنوان یک رکورد جهانی ثبتش کنم.

توی این مسافرت، در حال برنامه‌ریزی دوست من "استیون پُلی"، به من ملحق می‌شه.

و تصمیم می‌گیریم این کارُ ما با هم انجام بدیم.

برنامه‌ریزی‌ها انجام می‌شه و دو ماه قبل از شروع سفر،

سوریه وارد جنگ می‌شه. رفتن به سوریه کار غیر ممکنی می‌شه.

ما بعد از مذاکرات طولانی با سازمان جهانی گینس،

بالاخره این امکان به ما داده می‌شه که این مسافرتُ توی دو مرحله انجام بدیم.

مرحله‌ی اول از مدار قطب شمال تا شیراز، از شیراز ما هواپیما می‌گیریم می‌ریم به قاهره،

از قاهره مرحله‌ی دوم سفرُ شروع می‌کنیم به کیپ تاون در آفریقای جنوبی.

قاهره و شیراز، روی یک عرض جغرافیایی قرار دارند.

ولی این داستان به ضرر ما شده بود به خاطر اینکه ما ۲۴ ساعت توی این پرواز

از دست می‌دادیم. به علاوه‌ی اینکه پونصد کیلومتر به مسافت‌مون اضافه می‌شد.

هر جوری بود، خودمونُ به خط شروع می‌رسونیم.

روز اول آگست ۲۰۱۳، من از کارم می‌آم بیرون.

و روز ۱۲ آگست، از منطقه‌ی قطبیِ نورث کپ مسافرتمونُ شروع می‌کنیم.

هوا منهای پنج درجه‌ست. و من هنوز مسافرتُ شروع نکرده، خیس عرق‌ام.

اضطراب تمام بدن منُ گرفته...

بار ۱۸٫۰۰۰ کیلومتری که جلوی من هست رو من سنگینی می‌کنه

کاریه که مطمئن‌ام از پس‌اش بر نمی‌آم

انقدر اضطراب دارم، این‌دفعه دیگه هیچ‌گونه میزی نیست که پشت‌اش قائم بشم،

هیچ‌گونه حقوق آخر ماهی نیست که بتونم روش تکیه بکنم،

هیچ بهانه‌ای وجود نداره، و هیچ راه برگشتی وجود نداره.

من تصمیم گرفتم زندگیمُ از کاری که دوست دارم بگذرونم.

و یک ماجراجوی بین‌المللی باشم.

مجبورم استراتژیمُ عوض بکنم. نمی‌تونم روی ۱۸٫۰۰۰ کیلومتر فکر بکنم.

مجبورم روی ۱۸۰ کیلومترِ امروز فکر بکنم مجبورم کوچیک فکر بکنم.

این استراتژی کار می‌کنه.

هرجوری هست ۱۸۰ کیلومتر امروز تموم می‌شه، فردا ۱۸۰ کیلومتر...

ولی مسافرت ما راحت شروع نمی‌شه.

هفده روز متوالی، بارونِ بدون توقف در اسکاندیناوی و روسیه.

ما هردو به دوچرخه‌سواری تو بارون عادت داریم،

هردو مون تو انگلستان زندگی می کردیم.

ولی این بارونِ معمولی نبود، این بارونِ عصبانی بود!

دوازده ساعت دوچرخه‌سواری توی بارون؛ شب می‌رسی، لباسای خشکتُ می‌پوشی،

فردا لباسای خیس‌اتُ دوباره تن‌ات می‌کنی و ادامه می‌دی.

می‌رسیم به روسیه. یه چالشِ جدیدی جلوی ما پدیدار می‌شه.

راه‌های روسیه، دوچرخه‌سواری توشون معنی نداره. کنار جاده پر از شیشه خورده‌ست.

و ما پشت سر همدیگه پنچری می‌گیریم. زیر بارون، پنچری‌مونُ تعمیر می‌کنیم.

نه یکی، نه دوتا... هشت تا پنچری تو یک روز. پشت سر همدیگه.

و ما برای اینکه بتونیم به مقصد ۱۸۰ کیلومتری‌مون برسیم،

مجبوریم شب دوچرخه‌سواری کنیم.

تحمل ما کمتر و کمتر می‌شه. بدنامون ضعیف و ضعیف‌تر می‌شه.

و اصطحکاک بین من و استیون زیادتر می‌شه.

تا حدی که روزها می‌گذره و ما با هم صحبت نمی‌کنیم.

کوچک‌ترین حرفی، تبدیل به پرخاش می‌شه بین ما.

و ادامه‌ی این سفر، دو نفری، مشکل و مشکل‌تر می‌شه.

ولی فقط یک‌چیز باعث شد که ما بتونیم به عنوان یک تیم، مسافرت‌مونُ ادامه بدیم.

و اون این بود که ما هدف‌مون رو همیشه فرای تفاوت‌های شخصی‌مون گذاشتیم.

این داستان کار کرد. ما مسافرتُ ادامه دادیم.

می‌رسیم به جنوب روسیه. پلیس جلوی ما رو می‌گیره.

می‌گه از اینجا به بعد، رفتن شما... شما وارد منطقه‌ی مرگ می‌شین.

شما دارین وارد داغستان می‌شین، می‌دونین کجا دارین می‌رین؟!

داغستان همسایه‌ی چچن هست. یکی از خطرناک‌ترین جاهای دنیاست.

و اون لحظه تازه واسه‌ی ما معنی پیدا کرد ما داریم کجا می‌ریم

تمام کسایی که توی راه ما رو دیده بودن، به ما گفته بودن...

که شما برین داغستان، زنده بیدون نمی‌آیین، و ما مسخره کردیم!

ما می‌گفتیم فراموش کنیم، ما می‌ریم داغستان

استیون تصمیم درستی اون لحظه می‌گیره و تصمیم می‌گیره که وارد داغستان نشه،

و از رکورد انصراف می‌ده.

و من تصمیم احمقانه می‌گیرم و تصمیم می‌گیرم ادامه بدم.

وارد داغستان می‌شم، تمام دست و پام داره می‌لرزه

نمی‌دونم چی در انتظارمه و از اینجا قراره زنده بیام بیرون یا نه

ولی این مسافرت راجع به شناختن ناشناخته‌هاست

هر یه قدمی که می‌رم جلوتر، ترس و وحشت بیشتر می‌شه.

ولی جالبه، موقعی که دنیا رو داری با سرعت دوچرخه می‌بینی

و با اون جزئیاتِ کوچیک می‌بینی، متوجه می‌شی که مردم دنیا

مثل همدیگه‌اند. و مهر و محبت و مهمون‌نوازی همه جای دنیا هست.

واین کشفی بود که من توی داغستان کردم.

از داغستان می‌آم بیرون و به آذربایجان می‌رسم.

استیون به من ملحق می‌شه اونجا. به سرعت از آذربایجان رد می‌شیم،

وارد ایران می‌شیم. ایران، مناظر بسیار خوب، جاده‌های خوب، مردم خوب وغذای خوب

قدرت ما زیاده. می‌رسیم به تخت جمشید و قسمت اول سفر ما تموم می‌شه.

ما نمی‌دونیم که توی قاهره چه اتفاقاتی داره می‌افته،

ما در این شرایط وارد قاهره می‌شیم. قاهره، داره در آتش جنگ می‌سوزه.

و ما می‌خوایم با دوچرخه از مصر رد بشیم.

هرجوری هست از تو خیابونای پر چم و خم درگیری‌های خیابانیِ قاهره

خودمونُ می‌بریم بیرون. و دو سه جا گرفتار تظاهرات می‌شیم.

و شلیک و بمب همه‌جا هست.

هرجوری هست از مصر می‌آیم بیرون، خودمونُ به سودان می‌رسونیم.

یه نفس راحت می‌کشیم. ولی توی سودان، چالش جدیدی منتظر ماست.

گرمای ۴۵ درجه، توی سایه! و ما داریم تو اینجا دوچرخه‌سواری می‌کنیم.

غذا: نون بیات، تخم مرغ سوخته و باقالی. صبحونه، ناهار، شام.

چیز دیگه‌ای نیست که بخوری! بدن‌های ما ضعیف و ضعیف‌تر می‌شه.

ذخیره‌های چربی‌مون کمتر و کمتر می‌شه. تا اینکه به اتیوپی می‌رسیم.

تمام دنیا عوض می‌شه تو اتیوپی.

دنیای مسلمونُ ول می‌کنیم و وارد دنیای مسیحی می‌شیم.

دنیای خشک رو ول کردیم و دنبال دنیای کوهستانی و سبز و خرم شدیم.

ولی توی اتیوپی، مشکل بزرگ ما، مشکلِ بهداشته، بهداشت وجود نداره.

بلافاصله استیون مریض می‌شه. پشت سرش من مریض می‌شم.

هر دومون اسهال و استفراغ، ولی ادامه می‌دیم حال‌مون خیلی خیلی بد بود.

کنار جاده بالا می‌آوردیم دایم باید می‌رفتیم پشت بوته‌ها.

وارد کنیا می‌شیم. شمال کنیا یک سنگلاخِ بسیار بزرگه.

چهار روز طول می‌کشه که ما از اون سنگلاخ که پر از اشرار سومالی و آدم‌ربایان هستند

می‌آییم بیرون. و خودمونُ به خط استوا می‌رسونیم.

اون لحظه‌ی خیلی بزرگی واسه ما بود. جشن می‌گیریم اون لحظه رو.

تازه متوجه می‌شیم از کجا به کجا اومدیم. از شمالی‌ترین نقطه‌ی اروپا درمدار قطب شمال

ما اومدیم به خط استوا رسیدیم. نصف کره‌ی زمینُ با دوچرخه اومدیم.

ولی خوشحالیِ ما زیاد طول نمی‌کشه.

صد کیلومتر جنوب نایروبی، من دل دردِ خیلی بدجوری می‌گیرم.

منُ به بیمارستان می‌برن. بیمارستان که نه، در حقیقت یک کلینیک محلی.

توی کلینیک می‌فهمن که من مالاریا گرفتم.

هر مسافرت مخاطره‌آمیزی، یه لحظات تعیین‌کننده‌ای داره.

و این لحظه‌ی تعیین‌کننده‌ی سفر من بود.

چهار روز توی کلینیکی که انقدر ابتدایی بود که زخم‌های منُ با کاغذ توالت پاک می‌کردن،

من در تب مالاریا می‌سوختم.

و به تنها چیزی که فکر می‌کردم به جلو رفتن بود. و ایستادن، بدترین حسِ ممکن بود.

بعد از چهار روز، ساعتِ هفت صبح آخرین سرمُ به من می‌زنن

و من ساعت نه صبح رو دوچرخه‌ام ام دارم به سمت تانزانیا می‌رم.

توی تانزانیا، ما وارد یک سنگلاخِ دیگه می‌شیم.

توی این سنگلاخِ بزرگ، آبِ ما تموم می‌شه. بدن‌هامون خیلی ضعیفه.

دو ساعت بدون آب ما پا می‌زنیم. تا اینکه من چشام دیگه جایی رو نمی‌بینه و می‌افتم زمین.

چشامُ باز می‌کنم، می‌بینم استیون منُ گذاشته زیر سایه‌ی یک درخت.

و یه ماشین چهارچرخ می‌آد و ما رو نجات می‌ده و ما رو به بیمارستان می‌رسونه.

توی بیمارستان متوجه می‌شن که من گرمازده شدم.

اون لحظه، لحظه‌ی خیلی تاریکی بود. من پهلوی خودم فکر می‌کردم

تو دو ماه و نیمه توی راه بودی.

هر چالشی که جلوی پات اومد، اون چالشُ برداشتی،

هر مانعی اومد جلوی پات، اون مانعُ پس زدی.

ولی هر مردی یه ظرفیتی داره. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، بیشتر از این بود

اون لحظه پهلوی خودم فکر می‌کردم تو یک بازنده‌ی کامل هستی.

Making a bold decision | Reza Pakravan Eine mutige Entscheidung treffen Reza Pakravan Making a bold decision Reza Pakravan Tomar una decisión audaz Reza Pakravan Prendre une décision audacieuse Reza Pakravan Prendere una decisione coraggiosa Reza Pakravan Tomando uma decisão ousada Reza Pakravan Принятие смелого решения Реза Пакраван

نورث کپ... نروژ، North Cape... Norway,

شمالی‌ترین نقطه‌ی اروپا در مدار قطب شمال. The northernmost point of Europe in the arctic circle.

من اینجا وایسادم به افق نامنتناهی نگاه می کنم. I am standing here looking at the infinite horizon. Je me tiens ici, regardant l'horizon infini.

تنها چیزی که منو از یخ‌های قطب جدا می‌کنه، یک پیکره‌ی آبه. The only thing that separates me from the polar ice is a body of water. La seule chose qui me sépare de la glace polaire est une étendue d’eau.

پشتِ سرِ من، مقصدِ منه. مقصد من کیپ تاونه. Behind me, my destination. My destination is Cape Town. Derrière moi, ma destination. Ma destination est Le Cap.

۱۸٫۰۰۰ کیلومتر پشت من، به سمت جنوب. 18,000 km behind me, to the south.

و برای اینکه به اونجا برسم، باید از سه تا قاره و سیزده تا کشور رد بشم. And to get there, I have to cross three continents and thirteen countries.

ولی مسافرت من از اونجا شروع نشده. مسافرت من از چهار سالِ پیش شروع شده. But my journey did not start from there. My journey started four years ago.

چهار سالِ پیش، من تحلیل‌گر اقتصادی بودم و در بازار بورس لندن، مشغول به کار بودم. Four years ago, I was an economic analyst working in the London Stock Exchange.

وضع مالیِ خیلی خوب، شغلِ خیلی عالی، Very good financial situation, very good job.

و تمام چیزهایی که تعریف یک انسان خوشحال می‌تونه باشه. And all the things that define a happy person.

ولی یه چیزی تو زندگیِ من کسر بود؛ و اون آرزوی دیرینه‌ی من بود. But something was missing in my life; And that was my longtime dream.

من تمامِ عمر، all my life

از انسان‌هایی که غیرممکن‌ها رو ممکن کرده بودند، الهام گرفته بودم. I was inspired by people who made the impossible possible.

از کسانی که از حدودِ خودشون بالاتر رفته بودند From those who had gone beyond their limits

و مرزها و حدود رو شکسته بودند. And they had broken the boundaries.

و همیشه دوست داشتم مسافرت ماجراجویانه‌ی خودمُ داشته باشم.

ولی راحتی زیاد زندگی باعث شده بود یواش یواش But the great comfort of life had made him slow

شعله‌ی آتش این خواسته توی من خاموش بشه. The flame of this desire in me should be extinguished.

و رفتنِ به یک مسافرت ماجراجویانه‌ی بزرگ یک آرزوی بسیار احمقانه به نظر می‌رسید. And going on a big adventure trip seemed like a very silly dream.

تا اینکه یه روز پهلوی خودم نشستم فکر کردم: که بدترین اتفاق دنیا اینه که Until one day I sat by my side and thought: The worst thing in the world is this

تو پیر بشی و برگردی پشت سرتُ نگاه کنی و حسرت بخوری You will grow old and look back and regret

کاری رو که باید می‌کردی رو نکردی. You did not do what you should have done.

ولی من از تواناییِ خودم مطمئن نبودم.

احتیاج داشتم که تواناییِ خودمُ به خودم به اثبات برسونم.

باید یه کاری می‌کردم که انقدر بزرگ بود که 100% توش شکست می‌خوردم I had to do something so big that I would fail 100%

اگه تمامِ سعی‌امُ نمی‌کردم توش، اگه تمام وجودامُ توش نمی‌ذاشتم. If I didn't put all my effort into it, if I didn't put my whole being into it.

روی چند تا طرح مختلف کار کردم، و طیِ یه تصمیم جسورانه I worked on several different designs, and during a bold decision

تصمیم گرفتم از صحرای بزرگ آفریقا، با دوچرخه رد بشم.

صحرای بزرگ آفریقا، به بزرگیِ چین هست. یا آمریکای شمالی.

یکی از سخت‌ترین شرایط برای بقای انسان هست. It is one of the most difficult conditions for human survival.

و من می‌خوام این کارُ بکنم، هیچ عقیده‌ای ندارم که چی در انتظارمه. And I want to do it, I have no idea what to expect.

و تصمیم می‌گیرم برای آماده‌سازی، علم رو در اختیار انگیزه بگیرم. And I decide to use science as motivation to prepare.

و با دانشگاه وست‌ مینستر لندن، با یه سری از پژوهش‌گران تراز اول دنیا

در زمینه‌ی علوم ورزشی و تغذیه، همکاریمُ شروع می‌کنم.

6 ماه طول می‌کشه با شبیه‌سازیِ محیط صاحارا من رو آماده بکنند برای این مسافرت بزرگ. It takes 6 months to prepare me for this big trip by simulating the Sahara environment.

در مارچ سال 2011، قبل از عید نوروز در عین ناباوری و برخلاف تمامی احتمالات

من رکورد جهانیِ گینسُ برای عبور از صحرای بزرگ آفریقا نصیب خودم می‌کنم. I hold the Guinness World Record for crossing the Great African Sahara.

رکوری که تا کنون کسی نتونسته اونُ چالش کنه و این مسافرت بوسیلۀ هیچ انسانی تکرار نشده. A record that no one has been able to challenge so far and this trip has not been repeated by any human being.

چرا کسی نتونسته این کارُ بکنه؟ برای اینکه این در مرز توانایی بشر هست. Why couldn't anyone do this? Because this is at the limit of human ability.

من به زندگی معمولی بر می‌گردم. به 9 تا 5 همیشگی. I go back to normal life. To the usual 9 to 5.

ولی آروم و قرار ندارم، از زندگیم چیز بیشتری می‌خوام. But I don't care, I want more from my life.

احساس می‌کنم تازه یک موج بزرگی تو زندگیِ من شروع شده.

این دفعه تصمیم می‌گیرم یه کار بزرگ‌تری بکنم. This time I decide to do something bigger.

فکر می‌کنم اگه این کارُ تونستم بکنم، چه کار دیگه‌ای می‌تونم بکنم؟ I think if I can do this, what else can I do?

این دفعه تصمیم می‌گیرم از شمالی‌ترین نقطه‌ی اروپا تا جنوبی‌ترین نقطه‌ی آفریقا، This time I decide from the northernmost point of Europe to the southernmost point of Africa.

طول کره‌ی زمین رو، ۱۸٫۰۰۰ کیلومتر با دوچرخه طی کنم. I will travel the length of the earth, 18,000 km by bicycle.

آخرین کسی که این کارُ کرده، ۳۵۰ روز طول کشیده که این مسافرتُ به پایان برسونه.

و من می‌خواستم این رو، رو یه مرحله‌ی دیگه ببرم. And I wanted to take this to another level.

می‌خواستم روی نقشه به عنوان یک رکورد جهانی ثبتش کنم. I wanted to put it on the map as a world record.

توی این مسافرت، در حال برنامه‌ریزی دوست من "استیون پُلی"، به من ملحق می‌شه. On this trip, I will be joined by my friend Steven Polley while planning.

و تصمیم می‌گیریم این کارُ ما با هم انجام بدیم.

برنامه‌ریزی‌ها انجام می‌شه و دو ماه قبل از شروع سفر،

سوریه وارد جنگ می‌شه. رفتن به سوریه کار غیر ممکنی می‌شه.

ما بعد از مذاکرات طولانی با سازمان جهانی گینس، After long negotiations with the Guinness World Organization, we

بالاخره این امکان به ما داده می‌شه که این مسافرتُ توی دو مرحله انجام بدیم. Finally, we are given the opportunity to do this trip in two stages.

مرحله‌ی اول از مدار قطب شمال تا شیراز، از شیراز ما هواپیما می‌گیریم می‌ریم به قاهره، The first stage is from the Arctic Circle to Shiraz, from Shiraz we will take a plane to Cairo.

از قاهره مرحله‌ی دوم سفرُ شروع می‌کنیم به کیپ تاون در آفریقای جنوبی.

قاهره و شیراز، روی یک عرض جغرافیایی قرار دارند. Cairo and Shiraz are located on the same latitude.

ولی این داستان به ضرر ما شده بود به خاطر اینکه ما ۲۴ ساعت توی این پرواز But this story was to our detriment because we were on this flight for 24 hours

از دست می‌دادیم. به علاوه‌ی اینکه پونصد کیلومتر به مسافت‌مون اضافه می‌شد. We were losing. In addition, five hundred kilometers were added to our distance.

هر جوری بود، خودمونُ به خط شروع می‌رسونیم. Anyway, we will reach the starting line.

روز اول آگست ۲۰۱۳، من از کارم می‌آم بیرون. On the first day of August 2013, I am leaving work.

و روز ۱۲ آگست، از منطقه‌ی قطبیِ نورث کپ مسافرتمونُ شروع می‌کنیم.

هوا منهای پنج درجه‌ست. و من هنوز مسافرتُ شروع نکرده، خیس عرق‌ام. The weather is minus five degrees. And I haven't started traveling yet, I'm wet with sweat.

اضطراب تمام بدن منُ گرفته... Anxiety took over my whole body...

بار ۱۸٫۰۰۰ کیلومتری که جلوی من هست رو من سنگینی می‌کنه

کاریه که مطمئن‌ام از پس‌اش بر نمی‌آم I'm sure I won't be able to do it

انقدر اضطراب دارم، این‌دفعه دیگه هیچ‌گونه میزی نیست که پشت‌اش قائم بشم، I am so anxious, this time there is no table to stand behind.

هیچ‌گونه حقوق آخر ماهی نیست که بتونم روش تکیه بکنم،

هیچ بهانه‌ای وجود نداره، و هیچ راه برگشتی وجود نداره. There are no excuses, and there is no going back.

من تصمیم گرفتم زندگیمُ از کاری که دوست دارم بگذرونم. I decided to spend my life doing what I love.

و یک ماجراجوی بین‌المللی باشم.

مجبورم استراتژیمُ عوض بکنم. نمی‌تونم روی ۱۸٫۰۰۰ کیلومتر فکر بکنم. I have to change my strategy. I can't think about 18,000 km.

مجبورم روی ۱۸۰ کیلومترِ امروز فکر بکنم مجبورم کوچیک فکر بکنم. I have to think about today's 180 km, I have to think small.

این استراتژی کار می‌کنه.

هرجوری هست ۱۸۰ کیلومتر امروز تموم می‌شه، فردا ۱۸۰ کیلومتر... Anyway, 180 km will end today, 180 km tomorrow...

ولی مسافرت ما راحت شروع نمی‌شه.

هفده روز متوالی، بارونِ بدون توقف در اسکاندیناوی و روسیه. Seventeen days in a row, non-stop rain in Scandinavia and Russia.

ما هردو به دوچرخه‌سواری تو بارون عادت داریم،

هردو مون تو انگلستان زندگی می کردیم.

ولی این بارونِ معمولی نبود، این بارونِ عصبانی بود!

دوازده ساعت دوچرخه‌سواری توی بارون؛ شب می‌رسی، لباسای خشکتُ می‌پوشی،

فردا لباسای خیس‌اتُ دوباره تن‌ات می‌کنی و ادامه می‌دی.

می‌رسیم به روسیه. یه چالشِ جدیدی جلوی ما پدیدار می‌شه. We arrive in Russia. A new challenge appears in front of us.

راه‌های روسیه، دوچرخه‌سواری توشون معنی نداره. کنار جاده پر از شیشه خورده‌ست.

و ما پشت سر همدیگه پنچری می‌گیریم. زیر بارون، پنچری‌مونُ تعمیر می‌کنیم.

نه یکی، نه دوتا... هشت تا پنچری تو یک روز. پشت سر همدیگه. Not one, not two... eight punctures in one day. back to back

و ما برای اینکه بتونیم به مقصد ۱۸۰ کیلومتری‌مون برسیم،

مجبوریم شب دوچرخه‌سواری کنیم.

تحمل ما کمتر و کمتر می‌شه. بدنامون ضعیف و ضعیف‌تر می‌شه. Our tolerance is getting less and less. Your reputation is getting weaker and weaker.

و اصطحکاک بین من و استیون زیادتر می‌شه.

تا حدی که روزها می‌گذره و ما با هم صحبت نمی‌کنیم. To the extent that days go by and we don't talk to each other.

کوچک‌ترین حرفی، تبدیل به پرخاش می‌شه بین ما.

و ادامه‌ی این سفر، دو نفری، مشکل و مشکل‌تر می‌شه.

ولی فقط یک‌چیز باعث شد که ما بتونیم به عنوان یک تیم، مسافرت‌مونُ ادامه بدیم. But only one thing made us able to continue our journey as a team.

و اون این بود که ما هدف‌مون رو همیشه فرای تفاوت‌های شخصی‌مون گذاشتیم.

این داستان کار کرد. ما مسافرتُ ادامه دادیم.

می‌رسیم به جنوب روسیه. پلیس جلوی ما رو می‌گیره. We reach the south of Russia. The police stop us.

می‌گه از اینجا به بعد، رفتن شما... شما وارد منطقه‌ی مرگ می‌شین.

شما دارین وارد داغستان می‌شین، می‌دونین کجا دارین می‌رین؟! You are entering Dagestan, do you know where you are going?!

داغستان همسایه‌ی چچن هست. یکی از خطرناک‌ترین جاهای دنیاست.

و اون لحظه تازه واسه‌ی ما معنی پیدا کرد ما داریم کجا می‌ریم

تمام کسایی که توی راه ما رو دیده بودن، به ما گفته بودن...

که شما برین داغستان، زنده بیدون نمی‌آیین، و ما مسخره کردیم! If you go to Dagestan, you will not come back alive, and we made fun of it!

ما می‌گفتیم فراموش کنیم، ما می‌ریم داغستان We said to forget, we are going to Dagestan

استیون تصمیم درستی اون لحظه می‌گیره و تصمیم می‌گیره که وارد داغستان نشه،

و از رکورد انصراف می‌ده.

و من تصمیم احمقانه می‌گیرم و تصمیم می‌گیرم ادامه بدم. And I make the stupid decision to move on.

وارد داغستان می‌شم، تمام دست و پام داره می‌لرزه

نمی‌دونم چی در انتظارمه و از اینجا قراره زنده بیام بیرون یا نه

ولی این مسافرت راجع به شناختن ناشناخته‌هاست But this trip is about knowing the unknown

هر یه قدمی که می‌رم جلوتر، ترس و وحشت بیشتر می‌شه. Every step I take, the fear increases.

ولی جالبه، موقعی که دنیا رو داری با سرعت دوچرخه می‌بینی But it's interesting, when you see the world at the speed of a bicycle

و با اون جزئیاتِ کوچیک می‌بینی، متوجه می‌شی که مردم دنیا

مثل همدیگه‌اند. و مهر و محبت و مهمون‌نوازی همه جای دنیا هست.

واین کشفی بود که من توی داغستان کردم. And this was the discovery I made in Dagestan.

از داغستان می‌آم بیرون و به آذربایجان می‌رسم.

استیون به من ملحق می‌شه اونجا. به سرعت از آذربایجان رد می‌شیم،

وارد ایران می‌شیم. ایران، مناظر بسیار خوب، جاده‌های خوب، مردم خوب وغذای خوب We enter Iran. Iran, very good scenery, good roads, good people and good food

قدرت ما زیاده. می‌رسیم به تخت جمشید و قسمت اول سفر ما تموم می‌شه. Our power is great. We reach Persepolis and the first part of our journey ends.

ما نمی‌دونیم که توی قاهره چه اتفاقاتی داره می‌افته،

ما در این شرایط وارد قاهره می‌شیم. قاهره، داره در آتش جنگ می‌سوزه.

و ما می‌خوایم با دوچرخه از مصر رد بشیم.

هرجوری هست از تو خیابونای پر چم و خم درگیری‌های خیابانیِ قاهره In any case, there are street fights in Cairo

خودمونُ می‌بریم بیرون. و دو سه جا گرفتار تظاهرات می‌شیم. We will take it out ourselves. And we get caught in demonstrations in two or three places.

و شلیک و بمب همه‌جا هست.

هرجوری هست از مصر می‌آیم بیرون، خودمونُ به سودان می‌رسونیم. Anyway, we will come out of Egypt, we will reach Sudan by ourselves.

یه نفس راحت می‌کشیم. ولی توی سودان، چالش جدیدی منتظر ماست. We breathe a sigh of relief. But in Sudan, a new challenge awaits us.

گرمای ۴۵ درجه، توی سایه! و ما داریم تو اینجا دوچرخه‌سواری می‌کنیم.

غذا: نون بیات، تخم مرغ سوخته و باقالی. صبحونه، ناهار، شام.

چیز دیگه‌ای نیست که بخوری! بدن‌های ما ضعیف و ضعیف‌تر می‌شه. There is nothing else to eat! Our bodies are getting weaker and weaker.

ذخیره‌های چربی‌مون کمتر و کمتر می‌شه. تا اینکه به اتیوپی می‌رسیم. Our fat reserves become less and less. Until we reach Ethiopia.

تمام دنیا عوض می‌شه تو اتیوپی.

دنیای مسلمونُ ول می‌کنیم و وارد دنیای مسیحی می‌شیم.

دنیای خشک رو ول کردیم و دنبال دنیای کوهستانی و سبز و خرم شدیم. We left the dry world and started looking for the mountainous, green and sour world.

ولی توی اتیوپی، مشکل بزرگ ما، مشکلِ بهداشته، بهداشت وجود نداره.

بلافاصله استیون مریض می‌شه. پشت سرش من مریض می‌شم.

هر دومون اسهال و استفراغ، ولی ادامه می‌دیم حال‌مون خیلی خیلی بد بود. Both of us had diarrhea and vomiting, but we continued to feel very, very bad.

کنار جاده بالا می‌آوردیم دایم باید می‌رفتیم پشت بوته‌ها. We always had to go behind the bushes.

وارد کنیا می‌شیم. شمال کنیا یک سنگلاخِ بسیار بزرگه.

چهار روز طول می‌کشه که ما از اون سنگلاخ که پر از اشرار سومالی و آدم‌ربایان هستند It will take us four days to get out of that rock full of Somali criminals and kidnappers

می‌آییم بیرون. و خودمونُ به خط استوا می‌رسونیم. we come out And we reach the equator.

اون لحظه‌ی خیلی بزرگی واسه ما بود. جشن می‌گیریم اون لحظه رو.

تازه متوجه می‌شیم از کجا به کجا اومدیم. از شمالی‌ترین نقطه‌ی اروپا درمدار قطب شمال We just understand where we came from. From the northernmost point of Europe around the North Pole

ما اومدیم به خط استوا رسیدیم. نصف کره‌ی زمینُ با دوچرخه اومدیم.

ولی خوشحالیِ ما زیاد طول نمی‌کشه.

صد کیلومتر جنوب نایروبی، من دل دردِ خیلی بدجوری می‌گیرم. A hundred kilometers south of Nairobi, I get a really bad heartache.

منُ به بیمارستان می‌برن. بیمارستان که نه، در حقیقت یک کلینیک محلی.

توی کلینیک می‌فهمن که من مالاریا گرفتم. In the clinic, they find out that I got malaria.

هر مسافرت مخاطره‌آمیزی، یه لحظات تعیین‌کننده‌ای داره. Every risky journey has a defining moment.

و این لحظه‌ی تعیین‌کننده‌ی سفر من بود.

چهار روز توی کلینیکی که انقدر ابتدایی بود که زخم‌های منُ با کاغذ توالت پاک می‌کردن، Four days in a clinic that was so basic that my wounds were wiped with toilet paper.

من در تب مالاریا می‌سوختم. I was burning with malarial fever.

و به تنها چیزی که فکر می‌کردم به جلو رفتن بود. و ایستادن، بدترین حسِ ممکن بود. And all I could think about was moving forward. And standing was the worst possible feeling.

بعد از چهار روز، ساعتِ هفت صبح آخرین سرمُ به من می‌زنن

و من ساعت نه صبح رو دوچرخه‌ام ام دارم به سمت تانزانیا می‌رم.

توی تانزانیا، ما وارد یک سنگلاخِ دیگه می‌شیم.

توی این سنگلاخِ بزرگ، آبِ ما تموم می‌شه. بدن‌هامون خیلی ضعیفه.

دو ساعت بدون آب ما پا می‌زنیم. تا اینکه من چشام دیگه جایی رو نمی‌بینه و می‌افتم زمین.

چشامُ باز می‌کنم، می‌بینم استیون منُ گذاشته زیر سایه‌ی یک درخت. I open my eyes, I see Steven left me under the shade of a tree.

و یه ماشین چهارچرخ می‌آد و ما رو نجات می‌ده و ما رو به بیمارستان می‌رسونه. And a four-wheeled car comes and saves us and takes us to the hospital.

توی بیمارستان متوجه می‌شن که من گرمازده شدم.

اون لحظه، لحظه‌ی خیلی تاریکی بود. من پهلوی خودم فکر می‌کردم

تو دو ماه و نیمه توی راه بودی.

هر چالشی که جلوی پات اومد، اون چالشُ برداشتی،

هر مانعی اومد جلوی پات، اون مانعُ پس زدی. Every obstacle came in front of you, you rejected it.

ولی هر مردی یه ظرفیتی داره. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، بیشتر از این بود

اون لحظه پهلوی خودم فکر می‌کردم تو یک بازنده‌ی کامل هستی. At that moment, I thought you were a complete loser.