×

We use cookies to help make LingQ better. By visiting the site, you agree to our cookie policy.


image

TEDx Tehran, How we Fool Ourselves in Times of Sickness | Kiarash Aramesh

How we Fool Ourselves in Times of Sickness | Kiarash Aramesh | TEDxTehran (1)

Translator: Hossein Nasiri Reviewer: sadegh zabihi

(تشویق حضار)

تاحالا شده شما یا یکی از عزیزا‌ن‌تون،

خدایی نکرده دچار بیماری سختی بشین، به‌طوری که خیلی نگران‌تون بکنه؟

یا درمان‌‌هایی که برای اون بیماری توصیه می‌شه، خیلی سخت و پرعارضه باشن؟

شاید در هم‌چین مواردی از دوست یا آشنا شنیدین

یا تو کانال‌های تلگرامی یا شبکه‌های تلویزیونی دیدین

که بعضی‌ها ادعا می‌کنند

که برای بیماری شما یک درمان خیلی طبیعی و معجزه‌آسا وجود داره

که پزشک‌ها اون رو از شما پنهان میکنند؟

و شما برای این‌که به اون دسترسی پیدا کنید،

باید به فلان شخص مراجعه کنید

یا فلان کالا رو بخرید.

ما در مواجهه با هم‌چین ادعا‌هایی چه برخوردی باید داشته باشیم؟

من امروز می‌خوام به این سوال مهم جواب بدم.

من یک پزشک هستم و تخصص‌ام در پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکیه؛

پزشکی اجتماعی رشته‌ای هست که بیماری و سلامت رو به‌جای این‌که در فرد بررسی کنه،

در جامعه بررسی می‌کنه؛

یعنی برای مثال، اگر پزشک بالینی سوال‌اش این باشه

که «با این بیماری که به من مراجعه کرده چه‌کار کنم تا بیماری‌اش خوب بشه؟»،

سوال پزشک اجتماعی اینه که «چه‌کار کنم اون بیماری در جامعه کم‌تر بشه؟»؛

در یک‌جمله پزشک اجتماعی به‌جای این که دکتر فرد باشه، دکتر جامعه است؛

واخلاق پزشکی رشته‌ایه که به اخلاقیات در پزشکی می‌پردازه.

سوال‌هایی مثل این‌که راز حرفه‌ای چیه؟

چه چیزهایی رو پزشک باید به‌عنوان راز بیمارش نزد خودش نگه داره

و چه مواقعی و چه چیزهایی رو حق داره افشا کنه و به چه کسانی...؛

یا این سوال که تعریف مرگ چیه؟

و اگر کسی دچار مرگ مغزی شد آیا می‌شه اون رو مرده حساب کرد؟

یا این‌که نه، باید منتظر بود تا قلبش هم از حرکت بایسته.

به‌عنوان یک متخصص پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکی،

در سال‌های گذشته پدیده‌ای توجه من رو به خودش جلب کرد؛

و اون شیوع و رواج انواع و اقسام شبه‌علم و خرافات

درعرصه‌ی سلامت و پزشکی بود.

شبه‌علم، یعنی اون چیزهایی که ادعا می‌کنند علمی هستند اما علمی نیستند؛

و خرافات، یعنی ادعاهایی که ادعا هم نمی‌کنند علمی هستند

و در عین حال هیچ مبنای منطقی و معقول ندارند.

من با موارد متعدد و زیادی از شبه‌علم و خرافات،

و افرادی که به اون‌‌ها دل بسته و آسیب دیده بودند روبه‌رو شدم.

بعضی‌اوقات این‌ مواجهه‌ها خیلی خنده‌داره

ولی گاهی اوقات هم با موارد ناراحت‌کننده‌ای برخورد کردم؛

مثل مورد «نرگس» که در پرونده‌های پزشکی قانونی دیدم؛

خانومی که دچار سرطان پستان شده بود؛

امروزه می‌دونیم که سرطان پستان اگر درمراحل اولیه تشخیص داده بشه،

با جراحی و بعد یک «شیمی‌ درمانی» و «پرتودرمانی»

- که احتمالا پشت‌اش می‌آد - کاملا قابل درمانه؛

ولی متاسفانه افرادی در سر راه نرگس قرار گرفتند و به‌اش گفتند

که «مبادا بری سراغ شیمی‌ درمانی یا پرتودرمانی،

اون‌ها خیلی عارضه دارند؛ تو رو می‌کًشن

ما یک راه‌حل خیلی طبیعی قدیمی برای درمان تو داریم.»؛

متاسفانه بیمار ما به اون‌ها دل بست؛

در نتیجه فرصت طلایی درمان رو از دست داد؛

و وقتی به پزشک مراجع کرد،

سرطان به همه‌ی بدن‌اش گسترش پیدا کرده و حتا استخوان‌ها و مغزش رو هم گرفته بود.

یا یک زوج تحصیل‌کرده رو به یاد می‌آرم

که پسر ده‌ساله‌شون دچار نوع نادری از سرطان استخوان شده بود؛

اون‌ها به جراح استخوان یا ارتوپد مراجعه کردن و جراح به اون‌ها گفت

برای اینکه سرطان به همه‌ی بدن گسترش پیدا نکنه، باید پای پسرشون از زانو قطع بشه؛

خبر خیلی تلخی برای اون‌ها بود و این زوج در اون لحظه چی می‌خواستن بشنون؟

این‌که یکی پیدا شه و بگه این نادرسته و یک درمان معجزه‌آسا برای بچه‌شون وجود داره؛

از قضا یکی از افراد فامیل به اون‌ها گفت

که «بله راهبی در هندوستان هست که خاکستری از دست‌اش تولید می‌کنه؛

و با اون خاکستر بیماری‌های خیلی سخت از جمله سرطان علاج پیدا می‌کنن»؛

حتا فیلمی به اون‌ها نشون داد که تو اون فیلم افرادی با آب و تاب تعریف می‌کردن

که «بله ما بیماری‌های خیلی سخت داشتیم؛

ما سرطان‌های خیلی پیشرفته داشتیم؛

به اروپا رفتیم؛

به آمریکا رفتیم؛

همه‌ی دکتر‌ها ما رو جواب کردن؛

ولی با خاکستر جناب راهب خوب شدیم و کاملا شفا پیدا کردیم.»؛

متاسفانه اون زوج به این وعده دل بستن؛

با هزینه‌ی زیاد به هندوستان رفتن و تنها تنیجه‌ای که گرفتن،

این بود که وقتی برگشتند سرطان به همه‌ی بدن بچه‌شون گسترش پیدا کرده بود.

با دیدن کِیس‌هایی از این دست این سوال برای من پیش اومد که چی می‌شه

و چرا ما به خرافات و شبه‌علم در عرصه‌ی سلامت و پزشکی دل می‌بندیم

و اون رو باور می‌کنیم؟

و در این حجم زیاد، آدم‌ها دنبال‌اش می‌رن

و سرمایه‌، حتی گاهی سلامت‌ و حتی جان‌شون رو در پای اون می‌گذارن؟

جواب اصلی‌ای که من پیدا کردم این هست؛

یکی از زمان‌هایی که ما خیلی استعداد داریم که وعده‌های خرافی و شبه‌علمی رو باور کنیم،

زمانی هست که دچار گیجی، ترس، ناامیدی و استیصال شدیم؛

و زمان بیماری دقیقا همین زمانه.

خانواده‌ای رو فرض کنید

که مثلا بچه‌ی کوچک و دل‌بندشون دچار یک بیماری سخت و صعب‌العلاج،

مثل سرطان خون شده باشه؛

اون خانواده این سوال براشون پیش می‌آد که «چرا این اتفاق برای ما افتاده؟

نکنه ما خطایی در دوران بارداری یا پرورش این بچه مرتکب شدیم

که بچه‌ی ما دچار سرطان خون شده؟

آیا تنها راه موجود، همین درمان‌های سخت و پرهزینه و پرعارضه‌ای هست

که پزشک‌ها به ما توصیه می‌کنن؟

آیا راه حل معجزه‌آسایی در گوشه‌ای وجود نداره که ما به‌اش دست پیدا کنیم؟»؛

در همین‌موقع است که سروکله‌ی افرادی با لبخند مطمئن،

همراه با تعدادی از کیس‌هایی که از علمیات معجزه‌آسای اون‌ها تعریف می‌کنند پیدا می‌شه

دقیقا در اون موقعه که آدم‌ها گیج می‌شن

و نمی‌تونن تفاوت حرف درست رو از خرافات و شبه‌علم تشخیص بدن؛

اتفاقی که ما به‌اش می‌گیم خطای شناختی.

خطای شناختی وقتی اتفاق می‌افته

که ما در شناخت و تحلیل پدیده‌هایی که باهاشون روبه‌رو هستیم،

بر اساس منطق عمل نمی‌کنیم بلکه دچار خطا می‌شیم.

بگذارین مثالی براتون بزنم:

سال‌ها پیش وقتی من در دانشگاه شیراز رزیدنت بودم،

یادمه یک‌شب من و خانوم داشتیم با هم دیگه صحبت می‌کردیم که امشب شام چی بخوریم؛

نمی‌دونم من یا خانوم‌ام گفتیم که «چطوره لوبیا‌پلو بپزیم؟»

همون‌موقع دختر من که ۳-۴ سال داشت

گفت: «نه! لوبیا‌پلو نه!»

من گفتم: «چرا؟ تو که دفعه‌ی قبل بشقاب‌تو تا ته خوردی!»

گفت: «آخه برق می‌ره!»

یادمون اومد که دفعه‌ی قبل که ما شام لوبیا‌پلو داشتیم همون شب برق رفته بود؛

و تو ذهن دختر من

بین این دو تا اتفاق - یعنی خوردن لوبیا‌پلو و رفتن برق - یک ارتباطی برقرار شده بود.

ذهن ما، ذهن ما آدم‌ها، الگو‌سازه

و سعی می‌کنه که بین حوادثی که رخ می‌ده

و پدیده‌هایی که می‌بینه ارتباط و الگو برقرار کنه؛

و گاهی‌اوقات ارتباط‌هایی رو برقرار می‌کنه که این ارتباط‌ها واقعی نیستند؛

و قرار‌گرفتن اون‌ها در کنار هم بر حسب تصادفه یا علت دیگری داره؛

ولی ما بین‌شون رابطه برقرار می‌کنیم و این یک خطای شناختی هست.

یا مثلا خیلی از شما ممکنه در فامیل‌تون

خان‌عمو یا خاله‌خانومی رو داشته باشید که به یک فال‌گیر اعتقاد داره؛

و می‌گه که من خودم تجربه کردم

که پیش‌بینی‌های «ننه‌سکینه» یا «مادام‌مارگارت» همیشه درست در می‌آد؛

و برای مثال میگه که: «خودش دو سال پیش به من گفت

به زودی یک خبر خوش از طریق پست به‌تون می‌رسه؛

و هنوز یک هفته نگذشته بود که نامه اومد و خبر رسید

که بهرام‌جون‌ام در ناسا شغل گرفته!».

در واقع اون فرد سال‌های سال،

صدها و هزارها پیش‌بینی کلی یا حتا نادرست از اون فال‌گیر شنیده؛

اما اون‌ها رو یادش رفته و به پس‌زمینه‌ی ذهن‌اش منتقل کرده؛

برای این‌که اون‌ها رو دوست نداشته بشنوه؛

اما اون ۳ یا ۴ موردی

که کاملا مطابق با پیش‌بینی‌ها بوده رو به یاد و خاطر خودش سپرده؛

و اون‌ها رو به‌عنوان دلیل درست‌ بودن پیش‌بینی‌های اون طالع‌بین،

به خودش و دیگران تحویل می‌ده.

ما به این سوگرایی تایید می‌گیم.

یک خطای شناختیه که در اون، ما اتفاقاتی که دوست داریم رو به خاطر می‌سپاریم؛

اتفاقاتی که مطابق با پیش‌فرض‌هامون یا اون‌ چیزی که ما دل‌مون می‌خواد بشنویم هستند.

وقتی به منابع علمی مراجعه کردم،

دیدم که روان‌شناس‌ها این موضوع خطای شناختی رو خیلی کاویدن و بر روش کار کردن؛

برای مثال، حدود ۷۰ سال پیش روان‌شناسی به اسم

«بِرترام فورِر» در آمریکا،

یک‌سری تست شخصیت رو بین دانشجو‌های خودش توزیع کرد؛

در واقع به اون‌ها گفت که «این یک تست شخصیته؛

من جواب هر کدوم از شما رو بهتون می‌دم

و شما بگین این تست چقدر تونسته شخصیت شما رو دقیق پیش‌بینی کنه؟»؛

اما در واقع «فورر» به همه‌ی دانشجوها یک جواب واحد رو داده بود؛

جوابی که از روی کتاب طالع‌بینی‌ای که از دکه‌ی سر خیابون خریده بود کپی کرده بود؛

نکته‌‌ی خیلی جالب این بود

که درصد خیلی بالایی از دانشجوها گفتن:

«این تست خیلی دقیقه و تونسته شخصیت ما رو به خوبی پیش‌بینی کنه.»؛

هر کسی گفت: «این تست، شخصیت من رو به درستی پیش بینی کرده.»؛

این نشون می‌ده،

چقدر ترفند‌هایی که در چیزهایی مثل طالع‌بینی یا فال‌گیری به کار می‌ر‌‌ه

- اگرچه حرف‌های کلی‌ایه - می‌تونه با ما ارتباط شخصی برقرار کنه.

حدود ۱۵ تا ۲۰ سال بعد از «فورر»،

دو دانشمند دیگه در آمریکا به اسم «تُوِرسکی»

و «کان‌مَن» پژوهش‌هایی رو انجام دادن

که نشون داد؛

تا چه حدی تفکر ما به‌جای این‌که «لاجیک» باشه،

تحت تاثیر خطاهای شناختیه؛

که اسم اون‌ها رو خود آموزه‌ها و سوگرایی گذاشتن.

یکی از اون‌ها موارد خودآموزه‌ی دَم‌دستیه؛

یعنی ما در تفسیر و تحلیل پدیده‌ها

به دم‌دستی‌ترین خاطره‌هایی که در ذهن‌مون داریم مراجعه می‌کنیم،

نه به همه‌ی اطلاعاتی که داریم یا همه‌ی اطلاعاتی که در این مورد موجوده.

برای مثال، پزشکی رو فرض کنید

که از یک روش شبه‌علمی برای درمان بیماران‌اش استفاده می‌کنه؛

او ممکنه سال‌ها اون روش رو برای صد‌ها یا هزارها بیمار به کار برده باشه؛

و چون پزشک‌ها معمولا مریضی رو که خودش مراجعه نکنه پی‌گیری نمی‌کنن،

نمی‌دونه چه اتفاقی براشون افتاده؛

ممکنه اون‌ها بهتر نشدن و یا حتا حال‌شون بدتر شده باشه؛

حتا اگه کسایی اومده و به دکتر گفته باشن که «با دستورالعمل تو، حال‌مون بهتر نشده»؛

چون این موضوع مطابق پیش‌فرض‌اش نیست، اون‌ها رو فراموش می‌کنه؛

اما اگر ۳ یا ۴ تا مریض پیش دکتر اومده باشن

و به طور تصادفی - یا به هر علت دیگه‌ای - حال‌شون خوب شده باشه؛

و به دکتر بگن: «چه درمان خوبی به ما دادی!

معجزه کرد؛ دست‌ات درد نکنه!.»؛

دکتر همون‌ها رو به‌عنوان دلیل اثربخشی درمان‌اش به‌خاطر می‌سپاره

و برای خودش و بقیه تعریف می‌کنه؛

یعنی در تحلیل اثربخشی اون درمان،

به دم‌دستی‌ترین خاطره‌هایی که در ذهن‌اش داره

- همون چند موردی که نتیجه‌ی ظاهرا خیلی خوبِ دراماتیک گرفتن - تکیه می‌کنه.

حالا ما چه‌کار کنیم که دچار خطای شناختی نشیم؟

در حیطه‌ی علم، پزشکی و سلامت،

How we Fool Ourselves in Times of Sickness | Kiarash Aramesh | TEDxTehran (1) How we Fool Ourselves in Times of Sickness | Kiarash Aramesh Comment nous nous trompons en période de maladie | Kiarash Aramesh Come ci prendiamo in giro nei momenti di malattia | Kiarash Aramesh Jak oszukujemy się w czasach choroby | Kiarasz Aramesz

Translator: Hossein Nasiri Reviewer: sadegh zabihi

(تشویق حضار) (applause)

تاحالا شده شما یا یکی از عزیزا‌ن‌تون، Have you or one of your loved ones ever Avez-vous ou l'un de vos proches déjà

خدایی نکرده دچار بیماری سختی بشین، به‌طوری که خیلی نگران‌تون بکنه؟ God forbid you get a serious illness, so that it worries you a lot? Dieu vous garde d'attraper une maladie grave, de sorte que cela vous inquiète beaucoup?

یا درمان‌‌هایی که برای اون بیماری توصیه می‌شه، خیلی سخت و پرعارضه باشن؟ Or are the treatments recommended for that disease very difficult and complicated?

شاید در هم‌چین مواردی از دوست یا آشنا شنیدین Maybe you heard about such things from a friend or acquaintance

یا تو کانال‌های تلگرامی یا شبکه‌های تلویزیونی دیدین Or you saw it on Telegram channels or TV channels

که بعضی‌ها ادعا می‌کنند which some claim

که برای بیماری شما یک درمان خیلی طبیعی و معجزه‌آسا وجود داره that there is a very natural and miraculous treatment for your disease

که پزشک‌ها اون رو از شما پنهان میکنند؟ that doctors hide it from you?

و شما برای این‌که به اون دسترسی پیدا کنید، And you, in order to access it,

باید به فلان شخص مراجعه کنید You must refer to someone

یا فلان کالا رو بخرید. Or buy some goods.

ما در مواجهه با هم‌چین ادعا‌هایی چه برخوردی باید داشته باشیم؟ What should we do in the face of such claims?

من امروز می‌خوام به این سوال مهم جواب بدم.

من یک پزشک هستم و تخصص‌ام در پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکیه؛ I am a doctor and my specialty is social medicine and medical ethics;

پزشکی اجتماعی رشته‌ای هست که بیماری و سلامت رو به‌جای این‌که در فرد بررسی کنه، Social medicine is a field that examines illness and health instead of the individual.

در جامعه بررسی می‌کنه؛ examines in society;

یعنی برای مثال، اگر پزشک بالینی سوال‌اش این باشه That is, for example, if the clinical doctor's question is this

که «با این بیماری که به من مراجعه کرده چه‌کار کنم تا بیماری‌اش خوب بشه؟»، "What should I do with this patient who came to me so that his illness will be cured?"

سوال پزشک اجتماعی اینه که «چه‌کار کنم اون بیماری در جامعه کم‌تر بشه؟»؛ The question of the social doctor is, "What can I do to reduce that disease in the society?";

در یک‌جمله پزشک اجتماعی به‌جای این که دکتر فرد باشه، دکتر جامعه است؛ In short, instead of being an individual doctor, a social doctor is a community doctor;

واخلاق پزشکی رشته‌ایه که به اخلاقیات در پزشکی می‌پردازه. Medical ethics is a discipline that deals with ethics in medicine.

سوال‌هایی مثل این‌که راز حرفه‌ای چیه؟ Questions like what is the professional secret?

چه چیزهایی رو پزشک باید به‌عنوان راز بیمارش نزد خودش نگه داره What things should the doctor keep as his patient's secret?

و چه مواقعی و چه چیزهایی رو حق داره افشا کنه و به چه کسانی...؛ And when and what things he has the right to disclose and to whom...;

یا این سوال که تعریف مرگ چیه؟ Or the question of what is the definition of death?

و اگر کسی دچار مرگ مغزی شد آیا می‌شه اون رو مرده حساب کرد؟ And if someone has brain death, can he be considered dead?

یا این‌که نه، باید منتظر بود تا قلبش هم از حرکت بایسته. Or if not, he should wait for his heart to stop moving.

به‌عنوان یک متخصص پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکی، As a specialist in social medicine and medical ethics,

در سال‌های گذشته پدیده‌ای توجه من رو به خودش جلب کرد؛ In the past years, a phenomenon attracted my attention;

و اون شیوع و رواج انواع و اقسام شبه‌علم و خرافات And the prevalence of all kinds of pseudoscience and superstitions

درعرصه‌ی سلامت و پزشکی بود. It was in the field of health and medicine.

شبه‌علم، یعنی اون چیزهایی که ادعا می‌کنند علمی هستند اما علمی نیستند؛ Pseudoscience means those things that claim to be scientific but are not scientific;

و خرافات، یعنی ادعاهایی که ادعا هم نمی‌کنند علمی هستند And superstitions, that is, claims that do not claim to be scientific

و در عین حال هیچ مبنای منطقی و معقول ندارند. And at the same time, they have no logical and reasonable basis.

من با موارد متعدد و زیادی از شبه‌علم و خرافات، I, with many and many cases of pseudoscience and superstitions,

و افرادی که به اون‌‌ها دل بسته و آسیب دیده بودند روبه‌رو شدم. And I met people who were close to them and were hurt.

بعضی‌اوقات این‌ مواجهه‌ها خیلی خنده‌داره Sometimes these encounters are very funny

ولی گاهی اوقات هم با موارد ناراحت‌کننده‌ای برخورد کردم؛ But sometimes I also encountered uncomfortable things;

مثل مورد «نرگس» که در پرونده‌های پزشکی قانونی دیدم؛ Like the case of "Nargis" that I saw in forensic medical files;

خانومی که دچار سرطان پستان شده بود؛ A woman who had breast cancer;

امروزه می‌دونیم که سرطان پستان اگر درمراحل اولیه تشخیص داده بشه، Today we know that if breast cancer is diagnosed in the early stages,

با جراحی و بعد یک «شیمی‌ درمانی» و «پرتودرمانی» with surgery and then a "chemotherapy" and "radiotherapy"

- که احتمالا پشت‌اش می‌آد - کاملا قابل درمانه؛ - which probably comes behind him - completely treatable;

ولی متاسفانه افرادی در سر راه نرگس قرار گرفتند و به‌اش گفتند But unfortunately, people stood in the way of Nargis and told him

که «مبادا بری سراغ شیمی‌ درمانی یا پرتودرمانی، that "don't go for chemotherapy or radiation therapy,

اون‌ها خیلی عارضه دارند؛ تو رو می‌کًشن They are very complicated; They will kill you

ما یک راه‌حل خیلی طبیعی قدیمی برای درمان تو داریم.»؛ We have a very old natural remedy to cure you.

متاسفانه بیمار ما به اون‌ها دل بست؛ Unfortunately, our patient fell in love with them;

در نتیجه فرصت طلایی درمان رو از دست داد؛ As a result, he lost the golden opportunity of treatment;

و وقتی به پزشک مراجع کرد، And when he went to the doctor,

سرطان به همه‌ی بدن‌اش گسترش پیدا کرده و حتا استخوان‌ها و مغزش رو هم گرفته بود. The cancer had spread to his whole body and even his bones and brain.

یا یک زوج تحصیل‌کرده رو به یاد می‌آرم Or I remember an educated couple

که پسر ده‌ساله‌شون دچار نوع نادری از سرطان استخوان شده بود؛ that their ten-year-old son was suffering from a rare type of bone cancer;

اون‌ها به جراح استخوان یا ارتوپد مراجعه کردن و جراح به اون‌ها گفت They went to a bone or orthopedic surgeon and the surgeon told them

برای اینکه سرطان به همه‌ی بدن گسترش پیدا نکنه، باید پای پسرشون از زانو قطع بشه؛ In order for the cancer not to spread to the whole body, their son's leg must be amputated.

خبر خیلی تلخی برای اون‌ها بود و این زوج در اون لحظه چی می‌خواستن بشنون؟ It was very bitter news for them and what did this couple want to hear at that moment?

این‌که یکی پیدا شه و بگه این نادرسته و یک درمان معجزه‌آسا برای بچه‌شون وجود داره؛ That someone finds out and says that this is false and that there is a miraculous cure for their child;

از قضا یکی از افراد فامیل به اون‌ها گفت Ironically, one of the family members told them

که «بله راهبی در هندوستان هست که خاکستری از دست‌اش تولید می‌کنه؛ that "Yes, there is a monk in India who produces ash from his hand;

و با اون خاکستر بیماری‌های خیلی سخت از جمله سرطان علاج پیدا می‌کنن»؛ And with those ashes, very difficult diseases, including cancer, are cured";

حتا فیلمی به اون‌ها نشون داد که تو اون فیلم افرادی با آب و تاب تعریف می‌کردن He even showed them a movie in which people were talking with grace

که «بله ما بیماری‌های خیلی سخت داشتیم؛ that "yes, we had very difficult diseases;

ما سرطان‌های خیلی پیشرفته داشتیم؛

به اروپا رفتیم؛

به آمریکا رفتیم؛

همه‌ی دکتر‌ها ما رو جواب کردن؛

ولی با خاکستر جناب راهب خوب شدیم و کاملا شفا پیدا کردیم.»؛ But with the ashes of the monk, we got better and were completely healed.";

متاسفانه اون زوج به این وعده دل بستن؛ Unfortunately, that couple kept this promise;

با هزینه‌ی زیاد به هندوستان رفتن و تنها تنیجه‌ای که گرفتن،

این بود که وقتی برگشتند سرطان به همه‌ی بدن بچه‌شون گسترش پیدا کرده بود. When they returned, the cancer had spread throughout their child's body.

با دیدن کِیس‌هایی از این دست این سوال برای من پیش اومد که چی می‌شه Seeing cases like this raised the question for me: what can happen?

و چرا ما به خرافات و شبه‌علم در عرصه‌ی سلامت و پزشکی دل می‌بندیم And why do we cling to superstitions and pseudoscience in the field of health and medicine?

و اون رو باور می‌کنیم؟ And do we believe him/her?

و در این حجم زیاد، آدم‌ها دنبال‌اش می‌رن And in this large amount, people pursue it.

و سرمایه‌، حتی گاهی سلامت‌ و حتی جان‌شون رو در پای اون می‌گذارن؟ And sometimes capital, even their health and even their lives, they put at its feet.

جواب اصلی‌ای که من پیدا کردم این هست؛ The main answer I found is this;

یکی از زمان‌هایی که ما خیلی استعداد داریم که وعده‌های خرافی و شبه‌علمی رو باور کنیم، One of the times when we are very talented to believe in fantastic and pseudoscientific promises,

زمانی هست که دچار گیجی، ترس، ناامیدی و استیصال شدیم؛ is when we are confused, scared, hopeless, and desperate;

و زمان بیماری دقیقا همین زمانه. and that's exactly when the disease occurs.

خانواده‌ای رو فرض کنید Imagine a family

که مثلا بچه‌ی کوچک و دل‌بندشون دچار یک بیماری سخت و صعب‌العلاج، whose young and beloved child is suffering from a serious and difficult-to-cure illness,

مثل سرطان خون شده باشه؛ such as blood cancer;

اون خانواده این سوال براشون پیش می‌آد که «چرا این اتفاق برای ما افتاده؟ This family asks themselves the question, 'Why did this happen to us?'

نکنه ما خطایی در دوران بارداری یا پرورش این بچه مرتکب شدیم Did we make a mistake during pregnancy or raising this child?

که بچه‌ی ما دچار سرطان خون شده؟ That our child has developed blood cancer?

آیا تنها راه موجود، همین درمان‌های سخت و پرهزینه و پرعارضه‌ای هست Is the only available way these difficult, expensive, and challenging treatments that doctors recommend to us?

که پزشک‌ها به ما توصیه می‌کنن؟ Is there no miraculous solution hidden somewhere that we can discover?

آیا راه حل معجزه‌آسایی در گوشه‌ای وجود نداره که ما به‌اش دست پیدا کنیم؟»؛ and?

در همین‌موقع است که سروکله‌ی افرادی با لبخند مطمئن، It is at this moment that groups of people with confident smiles are found,

همراه با تعدادی از کیس‌هایی که از علمیات معجزه‌آسای اون‌ها تعریف می‌کنند پیدا می‌شه accompanied by some cases that describe miraculous operations of theirs.

دقیقا در اون موقعه که آدم‌ها گیج می‌شن It's exactly at that moment when people get confused.

و نمی‌تونن تفاوت حرف درست رو از خرافات و شبه‌علم تشخیص بدن؛

اتفاقی که ما به‌اش می‌گیم خطای شناختی.

خطای شناختی وقتی اتفاق می‌افته Cognitive error occurs when

که ما در شناخت و تحلیل پدیده‌هایی که باهاشون روبه‌رو هستیم، that we recognize and analyze the phenomena we are facing,

بر اساس منطق عمل نمی‌کنیم بلکه دچار خطا می‌شیم. We do not act according to logic, but we make mistakes.

بگذارین مثالی براتون بزنم: Let me give you an example:

سال‌ها پیش وقتی من در دانشگاه شیراز رزیدنت بودم،

یادمه یک‌شب من و خانوم داشتیم با هم دیگه صحبت می‌کردیم که امشب شام چی بخوریم؛ I remember one night my wife and I were talking about what to have for dinner tonight;

نمی‌دونم من یا خانوم‌ام گفتیم که «چطوره لوبیا‌پلو بپزیم؟» I don't know if my wife or I said "how to cook beans?"

همون‌موقع دختر من که ۳-۴ سال داشت At the same time, my daughter who was 3-4 years old

گفت: «نه! لوبیا‌پلو نه!» He said: "No! No beans!"

من گفتم: «چرا؟ تو که دفعه‌ی قبل بشقاب‌تو تا ته خوردی!» I said: "Why? You ate your plate last time!"

گفت: «آخه برق می‌ره!»

یادمون اومد که دفعه‌ی قبل که ما شام لوبیا‌پلو داشتیم همون شب برق رفته بود؛ We remembered that the last time we had a bean-filled dinner, the electricity went out that night;

و تو ذهن دختر من And in my daughter's mind

بین این دو تا اتفاق - یعنی خوردن لوبیا‌پلو و رفتن برق - یک ارتباطی برقرار شده بود. A connection had been established between these two events - that is, eating beans and going out.

ذهن ما، ذهن ما آدم‌ها، الگو‌سازه Our mind, our human mind, is a model maker

و سعی می‌کنه که بین حوادثی که رخ می‌ده And he tries to be between the events that happen

و پدیده‌هایی که می‌بینه ارتباط و الگو برقرار کنه؛

و گاهی‌اوقات ارتباط‌هایی رو برقرار می‌کنه که این ارتباط‌ها واقعی نیستند؛

و قرار‌گرفتن اون‌ها در کنار هم بر حسب تصادفه یا علت دیگری داره؛ And placing them together is due to coincidence or another reason;

ولی ما بین‌شون رابطه برقرار می‌کنیم و این یک خطای شناختی هست. But we establish a relationship between them and this is a cognitive error.

یا مثلا خیلی از شما ممکنه در فامیل‌تون

خان‌عمو یا خاله‌خانومی رو داشته باشید که به یک فال‌گیر اعتقاد داره؛

و می‌گه که من خودم تجربه کردم

که پیش‌بینی‌های «ننه‌سکینه» یا «مادام‌مارگارت» همیشه درست در می‌آد؛

و برای مثال میگه که: «خودش دو سال پیش به من گفت

به زودی یک خبر خوش از طریق پست به‌تون می‌رسه؛

و هنوز یک هفته نگذشته بود که نامه اومد و خبر رسید

که بهرام‌جون‌ام در ناسا شغل گرفته!».

در واقع اون فرد سال‌های سال،

صدها و هزارها پیش‌بینی کلی یا حتا نادرست از اون فال‌گیر شنیده؛

اما اون‌ها رو یادش رفته و به پس‌زمینه‌ی ذهن‌اش منتقل کرده؛

برای این‌که اون‌ها رو دوست نداشته بشنوه؛

اما اون ۳ یا ۴ موردی

که کاملا مطابق با پیش‌بینی‌ها بوده رو به یاد و خاطر خودش سپرده؛

و اون‌ها رو به‌عنوان دلیل درست‌ بودن پیش‌بینی‌های اون طالع‌بین،

به خودش و دیگران تحویل می‌ده.

ما به این سوگرایی تایید می‌گیم.

یک خطای شناختیه که در اون، ما اتفاقاتی که دوست داریم رو به خاطر می‌سپاریم؛

اتفاقاتی که مطابق با پیش‌فرض‌هامون یا اون‌ چیزی که ما دل‌مون می‌خواد بشنویم هستند.

وقتی به منابع علمی مراجعه کردم،

دیدم که روان‌شناس‌ها این موضوع خطای شناختی رو خیلی کاویدن و بر روش کار کردن؛

برای مثال، حدود ۷۰ سال پیش روان‌شناسی به اسم

«بِرترام فورِر» در آمریکا،

یک‌سری تست شخصیت رو بین دانشجو‌های خودش توزیع کرد؛

در واقع به اون‌ها گفت که «این یک تست شخصیته؛

من جواب هر کدوم از شما رو بهتون می‌دم

و شما بگین این تست چقدر تونسته شخصیت شما رو دقیق پیش‌بینی کنه؟»؛

اما در واقع «فورر» به همه‌ی دانشجوها یک جواب واحد رو داده بود؛

جوابی که از روی کتاب طالع‌بینی‌ای که از دکه‌ی سر خیابون خریده بود کپی کرده بود؛

نکته‌‌ی خیلی جالب این بود

که درصد خیلی بالایی از دانشجوها گفتن:

«این تست خیلی دقیقه و تونسته شخصیت ما رو به خوبی پیش‌بینی کنه.»؛

هر کسی گفت: «این تست، شخصیت من رو به درستی پیش بینی کرده.»؛

این نشون می‌ده،

چقدر ترفند‌هایی که در چیزهایی مثل طالع‌بینی یا فال‌گیری به کار می‌ر‌‌ه

- اگرچه حرف‌های کلی‌ایه - می‌تونه با ما ارتباط شخصی برقرار کنه.

حدود ۱۵ تا ۲۰ سال بعد از «فورر»،

دو دانشمند دیگه در آمریکا به اسم «تُوِرسکی»

و «کان‌مَن» پژوهش‌هایی رو انجام دادن

که نشون داد؛

تا چه حدی تفکر ما به‌جای این‌که «لاجیک» باشه،

تحت تاثیر خطاهای شناختیه؛

که اسم اون‌ها رو خود آموزه‌ها و سوگرایی گذاشتن.

یکی از اون‌ها موارد خودآموزه‌ی دَم‌دستیه؛

یعنی ما در تفسیر و تحلیل پدیده‌ها

به دم‌دستی‌ترین خاطره‌هایی که در ذهن‌مون داریم مراجعه می‌کنیم،

نه به همه‌ی اطلاعاتی که داریم یا همه‌ی اطلاعاتی که در این مورد موجوده.

برای مثال، پزشکی رو فرض کنید

که از یک روش شبه‌علمی برای درمان بیماران‌اش استفاده می‌کنه؛

او ممکنه سال‌ها اون روش رو برای صد‌ها یا هزارها بیمار به کار برده باشه؛

و چون پزشک‌ها معمولا مریضی رو که خودش مراجعه نکنه پی‌گیری نمی‌کنن،

نمی‌دونه چه اتفاقی براشون افتاده؛

ممکنه اون‌ها بهتر نشدن و یا حتا حال‌شون بدتر شده باشه؛

حتا اگه کسایی اومده و به دکتر گفته باشن که «با دستورالعمل تو، حال‌مون بهتر نشده»؛

چون این موضوع مطابق پیش‌فرض‌اش نیست، اون‌ها رو فراموش می‌کنه؛

اما اگر ۳ یا ۴ تا مریض پیش دکتر اومده باشن

و به طور تصادفی - یا به هر علت دیگه‌ای - حال‌شون خوب شده باشه؛

و به دکتر بگن: «چه درمان خوبی به ما دادی!

معجزه کرد؛ دست‌ات درد نکنه!.»؛

دکتر همون‌ها رو به‌عنوان دلیل اثربخشی درمان‌اش به‌خاطر می‌سپاره

و برای خودش و بقیه تعریف می‌کنه؛

یعنی در تحلیل اثربخشی اون درمان،

به دم‌دستی‌ترین خاطره‌هایی که در ذهن‌اش داره

- همون چند موردی که نتیجه‌ی ظاهرا خیلی خوبِ دراماتیک گرفتن - تکیه می‌کنه.

حالا ما چه‌کار کنیم که دچار خطای شناختی نشیم؟

در حیطه‌ی علم، پزشکی و سلامت،