Nepal Story
سلام. می خوام ماجرای رد شدنم از مرز زمینی هندوستان به نپال رو تعریف کنم. ظهر یه روزشنبه، همینطور که با خوشحالی نشسته بودم موسیقی گوش میدادم و چای میخوردم و برای سفرم به نپال برنامه میریختم، یهو به ذهنم رسید که نکنه تاریخ انقضای ویزام اونی نباشه که من فکر میکنم! و بله تازه فهمیدم که اشتباه حساب کرده بودم. و باید دقیقاً همون روز، هند رو ترک می کردم. اولین واکنشم این بود که از این قضیه یهویی خندم گرفت. خندم هم از استرس بود طبیعتاً. بعد هی به خودم گفتم آرامش خودت رو حفظ کن!
خلاصه در عرض ده دقیقه وسایلم رو که در پخشترین حالت ممکن بود، جمع کردم و با رانندهٔ مدرسه رفتم ایستگاه اتوبوس. مدرسه هم که می گم، همون مدرسه ایه که داشتم توش کار داوطلبانه می کردم. خیلی خوش شانس بودم که اتوبوس محلیای که به سمت مرز میرفت، پنج دقیقه بعد از رسیدن من راه افتاد. اتوبوس خیلی توی راه توقف می کرد. در خوشبینانهترین حالت،امیدوار بودم که قبل از نصفهشب برسم مرز و مهر خروج رو بزنم. بعدش برنامه ام این بود که شبانه با اتوبوس به سمت پخارا برم. نمیدونستم اون موقع اتوبوسی برای پخارا پیدا میکنم یا نه. تو پخارا برای پنج روز هاستل رزرو کردم. ولی اون شب رو نمیدونستم چه جوری میگذرونم، توی اتوبوس به سمت پخارا یا تو یه هاستل یا مسافرخونهٔ مرزی.
به یکی از دوست های هندیم زنگ زدم. و ازش خواستم با شاگرد راننده حرف بزنه. بعد با هندی دست و پا شکسته، خودم هم با شاگرد راننده و راننده حرف زدم. اینجوری کمتر احساس میکردم که دارم شبانه با یه اتوبوس محلی پر از مرد میرم به سمت مرز نپال. این بدترین حالتی بود که میشد برای رد شدن از مرز هند به نپال تصور کرد. چون حتی در طول روز هم همچین مرز جالبی نیست. و آدمهای ناجور توش زیاده. ولی یه انرژی مثبتی از درون بهم می گفت مشکلی پیش نمیاد و به راحتی به پخارا میرسم. و به قول دوستم بعدها با یادآوری این ماجراجویی احمقانه کلی میخندم.
توی اتوبوس از هر کسی که فکر میکردم انگلیسی بلده راجع به احتمال پیدا کردن اتوبوس شبانه به پخارا میپرسیدم. بالاخره یه پسر دانشجوی نپالی که تو گجرات هند درس میخوند و داشت برمیگشت خونه، از بغل دستیش راجع به من شنید. و گفت میتونیم با هم از مرز رد بشیم و یه راهی پیدا کنیم. مشخصه چقدر ذوق کردم. اسمش ساندیپ بود. فرشتهٔ نجات من که آدمی بود که از همون اول تونستم بهش اعتماد کنم.نزدیک نصفه شب رسیدیم مرز. و با برادر ساندیپ که اومده بود دنبالش رفتیم دفتری که من باید مهر خروج میزدم. بگذریم که یه بار گرم صحبت قدم زنان مرز رو رد کردیم. و دوباره کلی راه برگشتیم تو خاک هند که من رسماً خارج شم.
تو دفتر پلیس بودیم که یهو دو نفر وارد شدن. و بوی الکل شدید پیچید تو اتاق. یکیشون که خیلی مست بود به من گیر داده بود. و اصرار می کرد که تو اون تاریکی تنهایی مرز رو رد نکنم. و باهاشون همسفر بشم. وقتی بهشون گفتم که نه ممنون دوستای نپالیم هستن، شروع کرد به بی احترامی به دوستام و تهدید که نباید با من کاری داشته باشن. حالا این دو تا برادر به خاطر من تو اون سرما کلی معطل شده بودن. و پلیس هم سوال و جوابشون کرده بود و این آقای مست هم داشت بهشون توهین میکرد. نگم که هزار بار ازشون عذرخواهی کردم.
خلاصه مهر خروج رو زدیم. و پیاده تو تاریکی مطلق و مه غلیط من و دو برادر نپالی رفتیم اون ور مرز که ویزا رو بگیرم. بعد از اینکه ویزا خورد توی پاسپورتم و رسماً وارد نپال شدم، دوستان نپالیم دعوتم کردن که شب رو خونه شون بمونم.از اونجایی که خونواده شون تو ماشین بودن و همهشون بهم کلی لطف کرده بودن،با خوشحالی قبول کردم. یه اتاق جداگانه تو خونهٔ خیلی بزرگشون بهم دادن و برام غذای گرم آوردن.تو خونه شون، شب رو راحت و امن انگار که تو خونۀ خودم باشم خوابیدم.فردا صبحش هم،بعد از صبحونه بردنم ترمینال و برام بلیط اتوبوس خریدن و راهی پخارا شدم. هنوز هم از یادآوری اون همه محبت و احساس مسئولیت دوستان نپالیم، قلبم فشرده میشه. این بود قصهٔ رد شدن من از مرز نپال.