Ferdowsi poem
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
سخنگوی چون بر گشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
تن مرده چون مرد بی دانشست
که نادان به هر جای بی رامشست
که دشمن که دانا بود به ز دوست
که با دشمن و دوست دانش نکوست
سخن ماند از ما همی یادگار
تو با گنج دانش برابر مدار
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که بر دانشی مرد خوار است گنج
به دانش نگر دور باش از گناه
که دانش گرامی تر از تاج و گاه
هران گه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادان تری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپریم
نباشد همه نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای